گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
حیات القلوب
جلد چهارم
جلد چهارم




فهرست مطالب
باب بیست و هفتم در بیان کیفیت هجرت آن حضرت بسوي مدینه طیبه و علل و مبادي آن است.
829
باب بیست و هشتم در بیان نزول آن حضرت در مدینه طیبه
و بناي مسجدها و خانه ها و سایر وقایع سال اول هجرت است 853
باب بیست و نهم در بیان جوامع و نوادر غزوات آن حضرت است
و بیان غزواتی که تا بدر کبري واقع شده 867
باب سی ام در بیان کیفیت جنگ بدر است
881
باب سی و یکم در بیان غزوات و وقایعی که بعد از جنگ بدر تا غزوه احد واقع شد
923
باب سی و دوم در بیان جنگ احد است
933
فصل
در بیان جراحاتی که به جسد شریف آن حضرت رسیدند 965
فصل 968
فصل
در بیان معجزاتی که از آن حضرت در آن جنگ ظاهر شد 970
ص: 824
فصل
در مزید تأیید آنچه مذکور شد از دلیري و جان سپاري جناب امیر المؤمنین علیه السّلام در آن جنگ و آزارها که به آن
حضرت رسید و در بیان جبن و خذلان آن مخذولان که مخالفان ایشان را عدیل آن جناب می دانند 975
فصل
در بیان بعضی از احوال شهدا و مقتولان مشرکان 983
باب سی و سوم در بیان غزوه حمراء الاسد است
987
باب سی و چهارم در بیان غزوات و وقایعی است که در ما بین جنگ احد و غزوه احزاب واقع شد
995
فصل اول
در بیان غزوه رجیع است 997
فصل دوم
در بیان غزوه معونه است 999
فصل سوم
در بیان غزوه بنی نضیر است 1002
فصل چهارم
در بیان غزوه ذات الرقاع و غزوه عسفان است 1012
فصل پنجم
در بیان غزوه بدر صغري است و سایر وقایع تا غزوه خندق 1015
باب سی و پنجم در بیان جنگ خندق است
که آن را غزوه احزاب می نامند 1023
باب سی و ششم در بیان غزوه بنی قریظه است
و شهادت سعد بن معاذ و قبول توبه ابو لبابه 1057
ص: 825
باب سی و هفتم در بیان غزوات و وقایعی است که در ما بین غزوه احزاب و غزوه حدیبیه واقع شده است
1071
فصل اول
می نامند 1073 « بنی مصطلق » است که آن را غزوه « مریسیع » در بیان غزوه
فصل دوم
در بیان قصه فحش گفتن نسبت به عایشه است 1081
فصل سوم
در بیان سایر وقایع است 1083
باب سی و هشتم در بیان غزوه حدیبیه است و بیعت رضوان
1089
باب سی و نهم در بیان فتح خیبر است و قدوم جعفر طیار از حبشه
1115
باب چهلم در بیان عمره قضا و نوشتن نامه ها به پادشاهان و سایر وقایع است تا غزوه مؤته
1137
باب چهل و یکم در بیان غزوه مؤته است
1153
باب چهل و دوم در بیان غزوه ذات السلاسل
1165
باب چهل و سوم در بیان فتح مکه است
1181
باب چهل و چهارم در بیان غزوه حنین
و سایر وقایعی که پیش از آن و بعد از آن به وقوع پیوست تا غزوه تبوك 1205
ص: 826
فصل
در بیان غزوه حنین است 1210
باب چهل و پنجم در بیان غزوه تبوك و قصه عقبه و مسجد ضرار است
1235
باب چهل و ششم در بیان نزول سوره براءه است
1281
باب چهل و هفتم در بیان قصه مباهله است
1295
باب چهل و هشتم در بیان سایر وقایع است تا حجه الوداع
1353
فصل اول
در بیان غزوه عمرو بن معدي کرب 1355
فصل دوم
در بیان فرستادن حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام بسوي یمن 1359
فصل سوم
در آمدن اشراف و طوایف عرب و غیر ایشان به خدمت آن حضرت و سایر وقایعی که تا حجه الوداع واقع شد 1364
باب چهل و نهم در بیان حجه الوداع است
و آنچه در آن سفر واقع شد و بیان سایر حجها و عمره هاي آن حضرت 1371
باب پنجاهم در بیان نوادر اخبار آن حضرت و بعضی از احوال اصحاب آن حضرت
و معارضات و مناظراتی که میان آن حضرت و میان مشرکان و اهل کتاب و سایر ناس واقع شد 1437
ص: 827
باب پنجاه و یکم در بیان احوال اولاد امجاد آن حضرت است
1501
فصل
در بیان احوال حضرت ابراهیم و بعضی از احوال ماریه مادر او 1513
باب پنجاه و دوم در بیان عدد زنان آن حضرت
و مجمل احوال ایشان است 1519
باب پنجاه و سوم در بیان قصه تزویج زینب است
و بعضی از احوال زید بن حارثه است 1539
باب پنجاه و چهارم در بیان احوال امّ سلمه
1549
باب پنجاه و پنجم در بیان احوال عایشه و حفصه
1559
باب پنجاه و ششم در بیان احوال خویشان و خدمتگزاران و ملازمان و آزادکرده هاي آن حضرت است
1571
فصل
در بیان احوال صدیقی که حضرت پیش از بعثت داشته است 1590
باب پنجاه و هفتم در بیان فضیلت مهاجران و انصار و صحابه و تابعان و بعضی از مجملات احوال ایشان است
1593
باب پنجاه و هشتم در بیان فضایل بعضی از اکابر صحابه است
1603
باب پنجاه و نهم در بیان فضائل سنیّه و اخلاق علیّه و رفعت شأن و سایر احوال حضرت سلمان فارسی رضی اللّه عنه است
1631
باب شصتم در بیان احوال خیر مآل محرم اسرار ربانی ابو ذر غفاري رضی اللّه عنه و فضائل و مناقب اوست
1683
باب شصت و یکم در بیان بعضی از فضایل و احوال مقداد بن اسود کندي است
1727
باب شصت و دوم در بیان فضائل امت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلّم و بعضی از احوال ایشان
1733
باب شصت و سوم در بیان وصیت پیغمبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
و سایر وقایعی که نزدیک ارتحال آن حضرت به عالم قدس واقع شد 1739
باب شصت و چهارم در بیان کیفیت وقوع مصیبت کبري و داهیه عظمی یعنی وفات سید انبیاء محمد مصطفی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
است
و کیفیت تغسیل و تکفین و دفن و نماز بر آن حضرت و وقایعی که مقارن آن و بعد از آن به وقوع پیوسته است 1765
باب شصت و پنجم در بیان احوالی چند است که بعد از دفن آن حضرت واقع شد
و آنچه نزد ضریح مقدس آن حضرت ظاهر گردید و غرائب احوال روح مقدس آن بزرگوار 1801
باب بیست و هفتم در بیان کیفیت هجرت آن حضرت بسوي مدینه طیبه و علل و مبادي آن است
علی بن ابراهیم و شیخ طوسی و شیخ طبرسی و ابن شهر آشوب و دیگران به سندهاي معتبر در سبب هجرت آن حضرت
روایت کرده اند که: چون کفار قریش دیدند که امر نبوّت آن حضرت یوما فیوما در قوّت و رفعت ترقّی می نماید و تدبیرات
ایشان سودمند نمی گردد و بیعت انصار را شنیدند، در دار النّدوه براي مشورت جمع شدند و عادت ایشان این بود که هرگاه
داهیه اي کبري ایشان را عارض می شد در دار النّدوه جمع می شدند و با یکدیگر مشورت می کردند و کسی که عمر او از
چهل سال کمتر بود در آنجا داخل نمی شد، پس چهل نفر از پیران قریش در دار النّدوه جمع شدند و شیطان ملعون به صورت
مرد پیري آمد که داخل شود، دربان گفت: تو کیستی؟ گفت: من مرد پیري ام از اهل نجد و شما را احتیاج به رأي صایب من
هست و چون شنیدم که براي دفع این مرد جمع شده اید آمده ام که رأي خود را در این باب به شما بگویم، دربان گفت:
داخل شو.
و عیاشی و غیر او به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده اند که: قریش جمع شدند و از هر قبیله چند نفر
اختیار کردند و براي مشورت به دار النّدوه رفتند که در باب دفع حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با یکدیگر مشورت
کنند، چون به در دار النّدوه رسیدند دیدند مرد پیري در آنجا ایستاده است، چون خواستند داخل شوند گفت: مرا نیز داخل
کنید، گفتند: اي
شیخ! تو کیستی؟ گفت: من شیخی از مشایخ قبیله مضرم و در باب امري که شما براي آن جمع شده اید رأي نیکوئی دارم،
.«1» پس او را با خود داخل کردند
و در احادیث معتبره مذکور است که: شیطان چهار مرتبه متمثل شد به صورت مردان
ص: 832
.«1» که او را همه کس دید، یکی در روز مشورت دار النّدوه بود
برگشتیم به روایات مشهوره: چون به جاهاي خود قرار گرفتند ابو جهل گفت: اي گروه قریش! در میان عرب کسی از ما
عزیزتر نبود، ما اهل خانه خدائیم و مردم از اطراف عالم هر سال دو مرتبه براي حج و عمره به نزد ما می آیند و ما را گرامی
می دارند و ما در حرم خدائیم و کسی در ما طمع نمی تواند کرد، و پیوسته چنین بودیم تا محمد بن عبد اللّه در میان ما نشو و
نما کرد و او را امین می گفتیم براي صلاح او و آرمیدگی او و راستگوئی او، و چون کامل شد و در میان ما گرامی بود دعوي
کرد که رسول خداست و خبرهاي آسمان بسوي او می آید، پس عقلهاي ما را به بی خردي نسبت داد و خدایان ما را سب
کرد و جوانان ما را فاسد گردانید و جماعت ما را پراکنده کرد و می گوید که گذشتگان ما در آتشند و هیچ چیز بر ما از این
عظیمتر نیست، و من در باب او رأیی دیده ام، گفتند: چه رأي دیده اي؟ گفت:
کسی را برسانیم که پنهان او را بکشد و اگر بنی هاشم خون او را طلب کنند ده دیه براي خون او بدهیم، شیطان گفت: رأیی
است بسیار
خبیث، گفتند: چرا؟ گفت: زیرا که کشنده محمد البته کشته می شود و کیست از شما که براي این کار کشتن را بر خود قرار
دهد؟
و چون او کشته شود بنی هاشم و خلفاي ایشان از خزاعه تعصب خواهند کرد و راضی نخواهند شد که کشنده محمد بر روي
زمین راه رود و در میان حرم جنگها در میان شما خواهد شد که همه یکدیگر را بکشید.
پس عاص بن وائل و امیّه بن خلف و ابیّ بن خلف گفتند که: بناي محکمی می سازیم و سوراخها در آن می گذاریم و او را
در آنجا می گذاریم و راهش را مسدود می کنیم که کسی به نزد او نتواند رفت و قوتش را از براي او می اندازیم تا در آنجا
به مرگ خود هلاك شود چنانکه زهیر و نابغه و امرئ القیس چنین هلاك شدند، شیطان گفت: این رأي از رأي اول خبیث تر
است زیرا که بنی هاشم به این راضی نخواهند شد و چون موسم حج می شود استغاثه خواهند کرد به قبایل عرب و او را بیرون
خواهند آورد، و اگر رأي دیگر دارید
ص: 833
بگوئید.
پس عتبه و شیبه و ابو سفیان گفتند: او را از بلاد خود بیرون می کنیم و مشغول عبادت خدایان خود می شویم- و به روایت
دیگر گفتند: شتر چموشی می گیریم و محمد را بر آن می بندیم و آن شتر را به نیزه می زنیم تا او را در این کوهها پاره پاره
شیطان گفت: -«1» کند
این رأي از آنها خبیث تر است، اگر او زنده بیرون رود از همه کس خوش روتر و خوش خوش زبان تر است و به حلاوت
لسان و فصاحت بیان خود جمیع قبایل
عرب را فریفته می کند و لشکرها از پیاده و سواره بر سر شما می آورد که تاب مقاومت آنها نداشته باشید و شما را مستأصل
می کند.
پس ایشان حیران شدند و به شیطان گفتند که: اي شیخ! تو را در این باب چه به خاطر می رسد؟ گفت: رأي من آن است که
از هر قبیله اي از قبایل قریش و سایر قبایل عرب هر که با شما موافقت کند یک کسی یا زیاده بگیرید و یک نفر از بنی هاشم
را نیز با خود متفق گردانید و همه حربه بردارید و بر سر او بروید و به یک دفعه بر او بزنید که خون او پهن شود در قبیله هاي
قریش و نتوانند بنی هاشم که طلب خون او کنند زیرا که با همه قبایل برابري نمی توانند کرد و اگر دیه از شما بطلبند سه دیه
بدهید، ایشان گفتند: ما ده دیه می دهیم؛ و گفتند: رأي صواب آن است که شیخ نجدي گفت.
و به روایت شیخ طوسی این رأي را ابو جهل گفت و شیطان پسندید. و علی ايّ حال بر این رأي قرار دادند و بیرون آمدند و از
بنی هاشم ابو لهب را با خود متفق کردند پس حق تعالی این آیه را فرستاد و حضرت را بر تدبیر ایشان مطّلع گردانید وَ إِذْ
و یاد کن آن را که » «2» یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِیُثْبِتُوكَ أَوْ یَقْتُلُوكَ أَوْ یُخْرِجُوكَ وَ یَمْکُرُونَ وَ یَمْکُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ
مکر کردند به تو آنان که کافر شدند تا حبس کنند تو را یا بکشند تو را به شمشیرهاي قبایل یا بیرون کنند تو را از مکه، و
ایشان
مکر می کنند و جزا می دهد خدا
ص: 834
.« ایشان را بر مکر ایشان و خدا بهترین جزادهندگان است مکّاران را
پس ایشان اتفاق کردند که شب به خانه آن حضرت بریزند و او را بکشند و به این اتفاق به مسجد الحرام آمدند و از دهان
خود صفیر می کردند و دست بر هم می زدند و بر دور کعبه می جستند، پس حق تعالی فرستاد که وَ ما کانَ صَ لاتُهُمْ عِنْدَ
چون شب شد و قریش آمدند ؛« نبود نماز ایشان نزد خانه کعبه مگر صفیر زدن و دست زدن » : یعنی «1» الْبَیْتِ إِلَّا مُکاءً وَ تَصْدِیَهً
که به خانه آن حضرت درآیند ابو لهب گفت: نمی گذارم که شب داخل خانه شوید زیرا که در این خانه اطفال و زنان هستند
و ایمن نیستم از آنکه خطایی واقع شود و لیکن امشب او را حراست می نمائیم و صبح داخل خانه می شویم.
و شیخ طوسی به سندهاي معتبر از هند بن ابی هاله و عمار بن یاسر و دیگران روایت کرده است که: چون جبرئیل بر حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد و خبر تدبیر قریش را در باب قتل آن حضرت بیان کرد و از جانب حق تعالی او را
مأمور به هجرت بسوي مدینه گردانید، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام را طلبید و
گفت: یا علی! روح الامین از جانب رب العالمین الحال آمد و مرا خبر داد که قریش اتفاق کرده اند بر کشتن من و حق تعالی
مرا مأمور به هجرت گردانیده است و امر کرده است که امشب بروم به غار ثور
و تو را امر کنم که در جاي من بخوابی تا آنکه ندانند که من رفته ام، تو چه می گوئی و چه می کنی؟
امیر المؤمنین علیه السّلام گفت: یا نبی اللّه! آیا تو به سلامت خواهی ماند از خوابیدن من در جاي تو؟
فرمود: بلی.
پس امیر المؤمنین علیه السّلام خندان شد و براي شکر الهی بر سلامتی آن حضرت و بر جان فدا کردن خود به سجده افتاد و
این اول سجده شکري بود که در این امّت واقع شد و پهلوي روي خود را به زمین گذاشت، و چون سر از سجده برداشت
گفت: برو به هر سو که خدا تو
ص: 835
را مأمور گردانیده است جانم فداي تو باد گوش و چشم من و سویداي دل من و هر چه خواهی مرا امر فرما که به جان قبول
می کنم و به هر نحو که خاطر خواه توست بعمل می آورم و در این باب و در هر باب توفیق از پروردگار خود می طلبم.
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: خدا شباهت مرا بر تو خواهد افکند پس بر فراش من بخواب و برد
حضرمی مرا بر روي خود بینداز، و بدان یا علی که حق تعالی امتحان می کند دوستان خود را به قدر ایمان و درجات ایشان،
پس بلا و امتحان پیغمبران از همه کس بیشتر است و بعد از ایشان هر که نیکوتر است ابتلاي او عظیم تر است، اي برادر! خدا
تو را امتحان کرده و مرا درباره تو امتحان کرده است به مثل امتحانی که ابراهیم خلیل و اسماعیل ذبیح را کرده بود، و
خوابانیدن من تو را در
زیر تیغ دشمنان با آنکه از جان من گرامیتري نزد من عظیمتر است از خوابانیدن ابراهیم اسماعیل را براي کشتن، و به طیب
خاطر راضی شدن تو که در زیر تیغ دشمنان بخوابی عظیمتر است از خوابیدن اسماعیل در زیر تیغ پدر مهربان، پس صبر نیکو
.«1» کن اي برادر که رحمت خدا نزدیک است به نیکوکاران
پس حضرت او را در بر گرفت و بسیار گریست و او نیز از مفارقت آن حضرت گریست و حضرت او را به خدا سپرد، و
جبرئیل آمد و دست آن حضرت را گرفت و از خانه بیرون آورد؛ و در آن وقت قریش دور خانه آن حضرت را فرو گرفته
و حق تعالی «2» بودند و حضرت این آیه را خواند وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَ  دا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَ  دا فَأَغْشَ یْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِ رُونَ
خواب را بر ایشان مسلط کرد که ایشان از بیرون رفتن آن حضرت مطّلع نشدند و کف خاکی برداشت و بر روهاي ایشان
که با پیغمبر خود چنین می کنید- و به روایت دیگر: بیدار بودند و حق « قبیح باد روهاي شما » « شاهت الوجوه » : پاشید و فرمود
پس جبرئیل گفت: یا -«3» تعالی دیده هاي ایشان را پوشید که آن حضرت را ندیدند
ص: 836
رسول اللّه! به جانب کوه ثور برو و در غار پنهان شو.
و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام در جاي آن حضرت خوابید و رداي آن حضرت را بر خود پوشید؛ و در آن وقت خانه
هاي مکه در نداشت و دیوارهاي خانه ها کوتاه بود و کفار قریش امیر المؤمنین علیه السّلام را می دیدند که در جاي حضرت
خوابیده است و
.«1» گمان می کردند که حضرت رسول است و سنگ بر آن حضرت می انداختند
و در احادیث متواتره از طریق خاصه و عامه وارد شده است که: این آیه در شأن آن حضرت نازل شد که در این شب جان
از مردمان » : یعنی «2» خود را فداي رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کرد وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ
.«3» « کسی هست که می فروشد جان خود را براي طلب خوشنودي خدا
و ثعلبی و احمد بن حنبل و غزالی در احیاء و غیر ایشان از مفسران و محدثان خاصه و عامه روایت کرده اند که: در آن شب
که امیر المؤمنین علیه السّلام در جاي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خوابید حق تعالی وحی کرد بسوي جبرئیل و
میکائیل که: من شما را با یکدیگر برادر گردانیده ام و عمر یکی را زیاده از دیگري می گردانم کدامیک از شما برادر خود را
بر خود اختیار می کنید که عمر او درازتر باشد؟ هیچ یک اختیار دیگري نکردند؛ پس خدا وحی فرستاد به ایشان که: چرا
مانند علی بن ابی طالب نبودید که من او را با محمد برادر گردانیدم و به جاي او خوابیده است و جان خود را فداي او کرده
است؟ پس بروید به زمین و او را از شرّ دشمنانش حراست نمائید، پس فرود آمدند و جبرئیل نزد سر آن حضرت و میکائیل
نزد پاي آن حضرت نشستند و جبرئیل و میکائیل می گفتند: به به! که مثل تو
ص: 837
می تواند بود اي پسر ابو طالب که خدا به تو با ملائکه آسمان مباهات می کند، پس حق تعالی
.«1» این آیه را در شأن آن حضرت فرستاد
و اخطب خوارزم که از محدثان عامه است روایت کرده است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: شبی که به
غار رفتم جبرئیل در صبح آن شب بر من نازل شد شاد و خندان، گفتم:
اي جبرئیل! سبب شادي تو چیست؟ گفت: یا محمد! چگونه شاد نباشم و حال آنکه چشمم روشن شد به آنکه حق تعالی برادر
و وصی و امام امّت تو علی بن ابی طالب را گرامی داشت و دیشب به عبادت او با ملائکه مباهات کرد و فرمود که: اي
ملائکه! نظر کنید بسوي حجت من در زمین بعد از پیغمبر من که چگونه جان خود را فداي پیغمبر من کرده است و روي خود
را بر خاك گذاشت براي شکر این نعمت، گواه می گیرم شما را که او پیشواي خلق من است و مولاي جمیع آفریدگان است
.«2»
برگشتیم به روایات سابقه: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متوجه غار ثور شد در راه ابو بکر را دید و او را از
خوف فتنه یا مصلحت دیگر با خود برد و هند بن ابی هاله نیز همراه آن حضرت رفت، و چون به غار رسید ابو بکر را نگاه
.«3» داشت و هند را برگردانید براي بعضی خدمات که به او فرموده بود
و روایت دیگر آن است که: ابو بکر در راه حضرت را دید که می رود، از عقب آن حضرت روان شد و حضرت از بیم آنکه
مبادا یکی از کفار قریش باشد تند رفت و پاي مبارکش بر سنگی برآمد و مجروح شد
.«4» و به شومی آن ملعون آزار بسیار کشید تا او به آن حضرت رسید و به ضرورت حضرت او را با خود برد
و شیخ طوسی به روایت دیگر از امّ هانی خواهر امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است
ص: 838
که: چون حق تعالی رسول خود را امر به هجرت نمود شب علی را در جاي خواب خود خوابانید و بیرون آمد و سوره یس
و خاك بر سر کافران پاشید و آنها مطّلع نشدند و به خانه من آمد، و چون صبح شد فرمود: «1» خواند تا فَهُمْ لا یُبْصِ رُونَ
بشارت باد تو را اي امّ هانی که جبرئیل مرا خبر می دهد که حق تعالی علی را از دشمنان نجات داد؛ و حضرت در تاریکی
.«2» صبح متوجه غار ثور شد و سه روز در آنجا ماند و در روز چهارم روانه مدینه طیّبه شد
و در روایات سابقه مذکور است که: چون صبح طالع شد کفار قریش همه برخاستند و شمشیرها کشیده بر سر امیر المؤمنین
علیه السّلام دویدند، خالد بن ولید در جلو ایشان بود، پس آن شیر خدا از جا برجست و رو به ایشان دوید و خالد را گرفت و
دستش را پیچید و او مانند شتر فریاد می کرد، پس شمشیر خالد را گرفت و رو بر ایشان آورد و همه گریختند، و چون همه را
بیرون کرد شناختند که امیر المؤمنین علی علیه السّلام است گفتند: ما را با تو کاري نیست، محمد کجاست؟ فرمود: شما او را
.«3» به من نسپرده بودید، شما خواستید او را بیرون کنید او خود بیرون رفت
قطب راوندي روایت کرده است
که: ابن کوّاي خارجی با امیر المؤمنین علیه السّلام گفت: کجا بودي در وقتی که ابو بکر با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم در غار بود؟ حضرت فرمود که: در جاي آن حضرت خوابیده بودم و جان خود را فداي او کرده بودم و چون قریش با
حربه و سلاح خود آمدند و آن حضرت را ندیدند در خشم شدند و آن قدر مرا زدند که بدن مرا سیاه کردند و مرا به زنجیرها
بستند و در خانه انداختند و در را قفل کردند و زنی را پاسبان من کردند و به طلب آن حضرت رفتند، پس صدائی شنیدم که
کسی گفت: یا علی، پس همه دردها از من برطرف شد ناگاه صدائی دیگر شنیدم که کسی گفت: یا علی، پس زنجیرها
گسیخته
ص: 839
.«1» شد و افتاد، پس صدائی دیگر گفت: یا علی، ناگاه در گشوده شد و بیرون آمدم
و در تفسیر امام حسن عسکري علیه السّلام مذکور است که: حق تعالی بسوي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وحی
فرستاد که: خداوند علیّ اعلی تو را سلام می رساند و می فرماید که:
ابو جهل و اکابر قریش تدبیر کرده اند که تو را به قتل رسانند و خدا تو را امر می کند که علی را در جاي خود بخوابانی و می
فرماید که: منزلت او منزلت اسماعیل ذبیح است از ابراهیم خلیل، او جان خود را فداي جان تو و روح خود را وقایه روح تو می
گرداند و تو را امر کرده است که ابو بکر را همراه خود به غار ببري که حجت بر او تمام کنی
که اگر مساعدت و معاونت تو بکند و بر عهد و پیمان تو باقی بماند در بهشت رفیق تو باشد، و اگر پیمان تو را بشکند قرین
ابلیس خواهد بود در درك اسفل جهنم.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: آیا راضی شدي که هرگاه طلب نمایند مرا
و نیابند، تو را بیابند، و گاه باشد که بی خردان مبادرت نمایند و تو را بکشند؟
گفت: بلی یا رسول اللّه راضی شدم که روح من فداي روح تو و جان من فداي جان تو باشد، بلکه راضیم که روح من و جان
من فداي برادر تو یا یکی از خویشان تو یا حیوانی که تو را ضرور باشد بشود، و من زندگانی را نمی خواهم مگر براي خدمت
تو و تصرف کردن در امر و نهی تو و از براي محبت دوستان تو و یاري برگزیدگان تو و مجاهده دشمنان تو، اگر اینها نمی
بود یک ساعت زندگانی دنیا را نمی خواستم.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: اي ابو الحسن! این سخن که گفتی پیش از آنکه بگوئی ملائکه که
موکّلند به لوح محفوظ به من نقل کردند که تو خواهی گفت، و گفتند که خدا براي تو به این سبب در دار القرار ثوابی چند
مقرر گردانیده است که شنوندگان مثل آن را نشنیده اند و بینندگان مانند آن را ندیده اند و به خاطر فکر کنندگان شبیه آن
نگذشته است.
پس به ابو بکر فرمود: اگر دل تو با زبان تو موافق باشد و از براي خدا یاري من کنی
ص: 840
و بعد از من
پیمانهاي مرا نشکنی و مخالفت وصی و خلیفه من نکنی براي تو نیز ثواب عظیم خواهد بود؛ پس براي اتمام حجت فرمود: اي
ابو بکر! نظر کن به آفاق آسمان، چون نظر کرد ملکی چند دید از آتش که بر اسبان آتشی سوار بودند و نیزه هاي آتشی در
دست داشتند و هر یک ندا می کردند: یا محمد! ما را در باب مخالفان خود مأمور گردان تا ایشان را ریزه ریزه کنیم.
پس فرمود: اي ابو بکر! گوش بدار به جانب زمین؛ پس از زمین صدا شنید که: یا محمد! امر کن مرا در حقّ دشمنان خود تا
آنچه فرمائی بعمل آورم.
پس فرمود: اي ابو بکر! به جانب کوهها گوش دار، چون گوش داد شنید از کوهها صدا می آمد که: یا محمد! ما را در حقّ
دشمنان خود مأمور گردان تا ایشان را هلاك کنیم.
پس فرمود: اي ابو بکر! گوش ده به جانب دریاها، پس دریاها به نزد آن حضرت حاضر شدند و از موجهاي آنها صدا شنید
که: یا محمد! هر حکم که در باب دشمنان خود بفرمائی اطاعت می کنیم.
پس از آسمان و زمین و کوهها و دریاها صدا بلند شد که: یا محمد! پروردگار تو تو را امر نکرده است به داخل شدن غار
براي عاجز بودن تو از کفار و لیکن می خواهد که بندگان خود را امتحان کند و خبیث و طیّب ایشان را از یکدیگر جدا کند
به حلم و صبر تو از ایشان، یا محمد! هر که وفا کند به عهد و پیمان تو از رفیقان تو خواهد بود در بهشت و هر که پیمان تو را
بشکند با شیطان قرین خواهد
بود در طبقات جهنم.
پس حضرت فرمود: یا علی! تو بمنزله گوش و چشم و جان منی و تو را چنان دوست می دارم که کسی که بسیار تشنه باشد
آب را دوست دارد؛ پس فرمود: اي ابو الحسن! رداي مرا بر خود بپوش و چون کافران بسوي تو بیایند و با تو سخن بگویند به
توفیق الهی جواب ایشان بگو.
پس چون ابو جهل و سایر مشرکان با شمشیرهاي برهنه آمدند، ابو جهل گفت: در خواب بر او شمشیر مزنید که او الم شمشیر
را چنانکه باید نیابد و لیکن سنگها بر او بزنید تا او بیدار شود پس او را بکشید؛ و چون سنگهاي گران به جانب امیر مؤمنان
انداختند سر
ص: 841
خود را بیرون آورد و فرمود: چرا چنین می کنید؟ چون صداي آن حضرت را شناختند و دانستند که حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم بیرون رفته است ابو جهل گفت: به این بیچاره کار مدارید که فریب محمد را خورده است و او را در جاي
خود خوابانیده است که خود نجات بیابد و او هلاك شود.
حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: اي ابو جهل! تو با من چنین می گوئی بلکه خدا آن قدر بهره اي از عقل مرا عطا
فرموده است که اگر عقل مرا بر جمیع احمقان و دیوانگان جهان قسمت نمایند هرآینه همه عاقل و دانا گردند، و از قوّت بهره
اي به من بخشیده است که اگر بر جمیع ضعیفان دنیا قسمت کنند هرآینه همه شجاع و قوي گردند، و از حلم بهره کاملی به
من داده است که اگر بر جمیع بی خردان قسمت کنند هرآینه همه
بردبار گردند، و اگر نه آن بود که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مرا امر کرده است کاري نکنم با شما تا به او
برسم هرآینه همه شما را به قتل می رساندم، اي ابو جهل! محمد در این راه که می رفت آسمان و زمین و کوهها و دریاها همه
از او رخصت طلبیدند که شما را هلاك گردانند و او قبول نکرد براي آنکه هر که در علم خدا گذشته است که مسلمان
خواهد شد مسلمان شود و آنها که مسلمان نخواهند شد از صلب آنها گروهی بیرون آیند که مسلمان شوند، اگر این نمی بود
خدا همه شما را هلاك می کرد بدرستی که حق تعالی بی نیاز است از عبادت و اطاعت شما و لیکن می خواست که حجت را
بر شما تمام کند.
پس ابو البختري از این سخنان در غضب شد و با شمشیر خود بر آن حضرت حمله کرد ناگاه دید کوهها رو به او آوردند که
بر او بیفتند و زمین شکافته شد که او را فرو برد و موجهاي دریا بسوي او آمدند که او را به دریا برند و آسمان نزدیک شد که
بر سر او بیفتد؛ چون این اهوال را مشاهده کرد شمشیر از دستش افتاد و مدهوش شد و او را برداشتند و بردند، ابو جهل لعین
گفت: صفرایی بر او غالب شد و سرش بگردید و اینها در خیال او در آمد.
چون امیر المؤمنین علیه السّلام به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید حضرت فرمود: یا علی! چون تو با
ابو جهل سخن می گفتی حق تعالی صداي تو را بلند
کرد تا به ملکوت سماوات
ص: 842
و ریاض جنّات رسانید و خزینه داران جنان و حوریان حسان گفتند: کیست این که تعصب می کند براي محمد در هنگامی که
قوم او از او دوري کردند و او را تکذیب نمودند؟
حق تعالی به ایشان خطاب کرد که: این نایب محمد است که در فراش او خوابید و جان خود را فداي او گردانید؛ و خازنان
همه استغاثه کردند که: پروردگارا! ما را خازنان او گردان، و حوریان فریاد بر آوردند که: خداوندا! ما را از زنان او گردان،
حق تعالی در جواب ایشان فرمود: من شما را براي او و دوستان و مطیعان او آفریده ام و او شما را بر ایشان قسمت خواهد کرد
.«1» به امر خدا، آیا راضی شدید؟ همه عرض کردند: بلی اي پروردگار ما
و به اسانید معتبره منقول است که: چون کفار قریش مطلع شدند که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از ایشان پنهان
گردیده، در طلب رسول خدا به هر سو جمعی را فرستادند و ابو جهل امر کرد که ندا کنند در اطراف مکه که: هر که محمد را
بیاورد یا ما را نشان دهد که او در کجاست صد شتر به او می دهیم؛ پس ابو کرز خزاعی را طلبیدند که کار او این بود که
نقش قدم هر کس را می شناخت و گفتند: اي ابو کرز! امروز است و امروز اگر براي ما کاري کردي همیشه از تو ممنون
خواهیم بود، باید پی پاي آن حضرت را پیدا کنی تا از پی بی آن برویم و معلوم کنیم به کجا رفته است، ابو کرز چون نقش
قدمها را ملاحظه کرد گفت: این نقش پاي محمد است و خواهر آن نقش پائی است که در مقام ابراهیم است- یعنی پاي
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شبیه است به پاي ابراهیم خلیل علیه السّلام- و نقش پاي دیگري می نماید که کسی با
او رفیق بوده است و آن دیگري می باید یا ابو قحافه باشد یا پسر او، و ایشان را از پی بی آن نقش قدمها آورد تا به در غار
رسانید، و چون به در غار رسیدند دیدند که به امر الهی و اعجاز رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عنکبوت بر در غار
تنیده است و یک جفت کبوتر- و به روایت دیگر: کبک- بر در غار آشیان و تخم گذاشته اند، چون این را دیدند گفتند: تا
اینجا آمده است و داخل این غار نشده است اگر داخل غار می شد می بایست خانه عنکبوت خراب
ص: 843
شود و مرغان رم کنند، یا به آسمان رفته است یا به زمین فرو رفته است، و ملکی را حق تعالی فرستاد که بر در غار ایستاد و
.«1» گفت: در این غار کسی نیست در این درّه ها متفرق شوید
و به روایت دیگر: چون حضرت داخل غار شد درختی را طلبید که آمد و بر در غار قرار گرفت و حق تعالی کبوتر و عنکبوت
.«2» را فرستاد که خانه ساختند
و به روایت ابن شهر آشوب: چون حضرت به آن غار رسید درش بسیار تنگ بود که داخل آن نمی توانستند شد به قدرت
الهی در غار چندان گشاده شد که با شتر داخل شدند و باز به حال
.«3» خود برگشت و به امر حق تعالی در ساعت درختی بر در غار روئید
و دیگران روایت کرده اند که: ابو بکر در غار اضطراب بسیار می کرد از بیم قریش و حضرت او را تسلّی می داد چنانکه حق
تعالی در قرآن اشاره به این نموده که إِلَّا تَنْصُ رُوهُ فَقَدْ نَ َ ص رَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُوا ثانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُما فِی الْغارِ إِذْ یَقُولُ
اگر یاري نمی کنید پیغمبر را پس یاري داده است او را خدا در هنگامی که بیرون کردند » : لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا یعنی
او را کافران از مکه در حالتی که دومین دو کس بود در وقتی که هر دو در غار بودند در هنگامی که آن حضرت به رفیق
پس فرستاد خدا سکینه خود » فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَ کِینَتَهُ عَلَیْهِ وَ أَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها ،« خود می گفت: مترس بدرستی که خدا با ماست
گفته اند که: حق تعالی ملائکه فرستاد که دیده هاي کافران را از آن « را بر پیغمبر و یاري کرد او را به لشکرها که ندید آنها را
و گردانید سخن و وعیدهاي کافران را پست و » «4» حضرت بست، وَ جَعَلَ کَلِمَهَ الَّذِینَ کَفَرُوا السُّفْلی وَ کَلِمَهُ اللَّهِ هِیَ الْعُلْیا
.«5» « کلمه و سخن و وعده حق تعالی بلند و غالب است
ص: 844
که از روي عدم «1» از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: مراد از کلمه کافران، سخنان کفرآمیز ابو بکر است
ایمان و یقین در غار می گفت و از عدم ایمان او آن بود که خدا سکینه را بر پیغمبر فرستاد و بر او نفرستاد و حال آنکه در هر
جاي قرآن که
ذکر سکینه شده مؤمنان را نیز یاد کرده است، چون در اینجا مؤمنی با آن حضرت نبود لهذا در نسبت سکینه اقتصار بر آن
حضرت نموده.
مؤلف گوید که: همین آیه براي عدم ایمان او کافی است که در خدمت پیغمبر خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود و این قدر
می ترسید، و امیر المؤمنین علیه السّلام در زیر صد شمشیر خوابید و پروا نکرد و دیگر آن قدر آزار به آن حضرت رسانید و
حق تعالی او را از سکینه که از لوازم ایمان و یقین است محروم گردانید، چنانکه در بصائر الدرجات و کتب دیگر از حضرت
امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهما السّلام روایت کرده اند که: چون ابو بکر در غار اضطراب بسیار می کرد حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم براي تسلّی او فرمود که: من الحال می بینم کشتی جعفر و اصحاب او را که در دریا حرکت
می کند و می بینم گروه انصار را که در مجالس خود و در خانه هاي خود نشسته اند و سخن می گویند، ابو بکر گفت: اگر
می بینی ایشان را به من نیز بنما، پس حضرت دست بر دیده آن بی بصیرت کشید، و چون نظر کرد و آنچه حضرت فرموده
.«2» بود دید در خاطر خود گذرانید که: الحال تصدیق کردم که تو جادوگري
و قطب راوندي و دیگران روایت کرده اند که: چون کفار قریش به نزدیک غار رسیدند ابو بکر اضطراب را از حد گذرانید و
خواست که بیرون آید و به ایشان ملحق شود چنانکه در باطن با ایشان بود، پس یکی از قریش رو به غار نشست که بول کند
ابو
بکر گفت که:
این مرد ما را دید، حضرت فرمود که: خدا نمی گذارد که ما را ببیند و اگر ما را می دید عورت خود را رو به ما نمی گشود، و
حضرت فرمود که: مترس خدا با ماست و ایشان به ما ضرري نمی توانند رسانید؛ و چون به این سخنان جزع آن بی ایمان
تسکین نیافت
ص: 845
و می خواست بیرون رود حضرت پاي اعجاز نماي خود را به جانب دیگر غار زد و از آنجا دید که درگاهی گشوده شد به
جانب دریا و کشتی مهیّا نزدیک در غار ایستاده بود و حضرت فرمود که: الحال ساکن شو اگر ایشان از این درگاه داخل شوند
.«1» ما از این درگاه بیرون می رویم و به کشتی سوار می شویم، پس به ناچار ساکت شد
و در بصائر الدرجات از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: چون مشرکان به طلب سیّد پیغمبران روانه
شدند امیر مؤمنان از بیم آنکه آسیبی به آن حضرت رسانند بیرون آمد و بر کوه ثبیر بالا رفت و حضرت رسول بر کوه حرا بود
حضرت او را دید و گفت: یا علی! چیست؟ گفت: پدر و مادرم فداي تو باد ترسیدم که کافران آسیبی به تو رسانند از پی تو
آمدم، حضرت فرمود که: دست خود را به من ده، پس کوه ثبیر به قدرت ملک قدیر و اعجاز بشیر نذیر حرکت کرد به جانب
.«2» کوه حرا تا حضرت سید اوصیا پا بر آن گذاشت و کوه ثبیر به جاي خود برگشت
و عیاشی از حضرت امام زین العابدین علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت خدیجه پیش از هجرت به
یک سال به عالم قدس ارتحال نمود و حضرت ابو طالب یک سال بعد از خدیجه به ریاض جنان انتقال فرمود، و چون این دو
حامی دین مبین از نزد سید مرسلین رفتند عرصه مکه بر آن حضرت تنگ شد و بسیار اندوهناك گردید و از جور قریش
دلتنگ شد و حال خود را به حضرت جبرئیل شکایت کرد، پس حق تعالی بسوي او وحی فرستاد که: اي محمد! بیرون رو از
این شهر که اهل آن ستمکارند و بسوي مدینه هجرت نما که در مکه یاوري نداري و با مشرکان جهاد کن؛ پس در این وقت
.«3» حضرت به جانب مدینه هجرت نمود
و شیخ طوسی و شیخ طبرسی به سندهاي معتبر روایت کرده اند که: سه روز حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در غار
بود و حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام کارسازي سفر آن حضرت می نمود و
ص: 846
طعام و آب براي آن حضرت می برد و سه راحله براي آن حضرت و أبو بکر و دلیل ایشان رقید تهیه نمود، پس حضرت امیر
المؤمنین علیه السّلام را در مکه گذاشت که امانتها و قرضهاي مردم را ادا کند- زیرا که قریش آن حضرت را پیوسته در
جاهلیت به امانت و دیانت می شناختند و او را محمد امین می گفتند و امانت بسیار به آن جناب می سپردند، و همچنین هر که
در موسم به مکه می آمد امانتها نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ودیعه می سپردند و بعد از بعثت نیز آن جناب را
چنین می دانستند- و فرمود که: هر بامداد و پسین در ابطح ندا کن
به آواز بلند که هر که را نزد محمد امانتی یا ودیعه اي هست بیاید و از من بگیرد و امانتهاي مردم را علانیه به مردم بده و تو را
خلیفه خود می گردانم بر دختر خود فاطمه و هر دو را به خدا می سپارم، و فرمود که: راحله ها براي خود و فاطمه زهرا و
فاطمه مادر خود و هر که عازم باشد بر هجرت از بنی هاشم ابتیاع نما؛ و آن حضرت را وصیتها کرد و فرمود که:
چون فرموده هاي ما را بعمل آوري تهیه هجرت بسوي خدا و رسول بکن و چون نامه من به تو رسد بی توقف روانه شو و
مکث مکن.
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم متوجه مدینه شد و عبد اللّه بن اریقط چون به نزدیک غار آمد براي گوسفند
چرانیدن، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: اي پسر اریقط! اگر سرّ خود را به تو بسپارم محافظت می نمائی و ما
را از راه غیر متعارف به مدینه می بري؟ ابن اریقط گفت:
از تنیدن عنکبوت و آشیان کبوتران دانستم تو پیغمبر خدائی و به تو ایمان آوردم و تو را حراست می نمایم و به هر سو که
روي رفاقت تو می نمایم، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که:
می خواهم مرا به جانب مدینه بري، گفت: به جان قبول کردم و تو را از راهی به مدینه می برم که هیچ کس تو را نبیند؛ پس
.«1» متوجه مدینه گردیدند
و شیخ طوسی روایت کرده است که: در شب پنجشنبه اول ماه ربیع الاول سال سیزدهم بعثت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم
متوجه غار گردید و در آن شب جناب امیر المؤمنین علیه السّلام در فراش
ص: 847
و در عرض راه معجزات ؛«1» رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خوابید، و در شب چهارم ماه از غار متوجه مدینه گردید
بسیار از آن حضرت به ظهور رسید چنانکه در ابواب معجزات گذشت.
و کلینی به سند حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از
غار متوجه مدینه گردید قریش ندا کردند که: هر که آن حضرت را بیاورد صد شتر به او بدهند، و به این سبب سراقه بن
مالک بن جعشم به طلب آن حضرت بیرون آمد، و چون به آن حضرت رسید حضرت گفت: خداوندا! کفایت کن مرا از شرّ
سراقه به هر نحو که خواهی، پس پاهاي اسب سراقه به زمین فرو رفت، پاي خود را گردانید و از اسب به زیر آمد و دوید و
گفت: یا محمد! دانستم که این بلا به اسب من نرسید مگر از جانب تو پس دعا کن که خدا اسب مرا رها کند که من به عمر
خود سوگند می خورم که اگر از من خیري به تو نرسد شرّي به تو نخواهد رسید، پس حضرت دعا کرد تا حق تعالی اسب او
را رها کرد، باز به قصد آن حضرت روانه شد و باز اسب او به زمین رفت، تا آنکه سه مرتبه چنین شد که اسب او فرو می رفت
و آن جناب دعا می کرد و رها می شد و باز متوجه آن حضرت می شد، و چون در مرتبه سوم رها
شد گفت: یا محمد! اینک شتران من با غلام من بر سر راه توست اگر محتاج به باربردار یا شتر باشی بگیر و اینک تیر مرا به
.«2» نشانه بگیر و من برمی گردم و نمی گذارم کسی به طلب تو بیاید، حضرت فرمود: مرا به مال تو احتیاجی نیست
قطب راوندي روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چون هجرت نمود بسوي مدینه در راه به خیمه
امّ معبد رسید و فرمود: آیا طعامی نزد تو هست که ما را ضیافت نمائی؟ گفت: چیزي حاضر ندارم، حضرت به گوشه خیمه نظر
کرد و در آنجا گوسفندي دید که از لاغري و ناتوانی آن را به صحرا نبرده اند فرمود: آیا رخصت می دهی که از این گوسفند
شیر بدوشم؟ گفت: شیر ندارد و اگر خواهی بدوش، پس حضرت دست بر پشتش
ص: 848
کشید و در ساعت به اعجاز آن حضرت در نهایت فربهی شد، پس بار دیگر دست مبارك بر پشتش کشید تا پستانش آویخته
و پرشیر شد و شیر از آن می ریخت و گفت: اي امّ معبد! کاسه اي بیاور، و آن قدر دوشید که همه سیراب شدند، و چون امّ
معبد این معجزه عظیم را از آن حضرت مشاهده نمود گفت: اي روي مبارك! من فرزندي دارم که هفت سال دارد و مانند
پاره گوشتی است سخن نمی گوید و بر پا نمی ایستد می خواهم براي او دعا کنی، چون آن فرزند را حاضر گردانید حضرت
دانه خرمائی را خائید و در دهان او گذاشت و به اعجاز آن حضرت در ساعت برخاست و راه رفت و به سخن آمد، پس هسته
آن خرما را در زمین فرو برد و در حال بلند شد و درخت خرمائی شد و رطب از آن آویخته شد و پیوسته در تابستان و زمستان
رطب می داد، و به دست مبارك خود اشاره به اطراف کرد و همه جانب پرگیاه شدند، و حضرت از آنجا روانه شد و آن
درخت همیشه رطب می داد تا آنکه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از دنیا رفت پس بعد از آن همیشه سبز بود امّا
میوه نمی داد، و چون حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام شهید شد دیگر سبز نشد امّا درخت باقی بود و تر بود، و چون حضرت
امام حسین علیه السّلام شهید شد خون از آن درخت جاري شد و خشک شد؛ و چون شوهر آن زن از صحرا برگشت و آن
اوضاع غریب را مشاهده نمود از آن زن پرسید که: سبب این تغییرات اوضاع چیست؟ آن زن گفت: مردي از قریش امروز به
خیمه ما آمد و این اوضاع غریبه از برکت او حادث شد، آن مرد گفت: اوست که اهل مدینه انتظار او را می کشیدند و اکنون
.«1» بر من ظاهر شد که او راستگو است، و اهل خود را برداشت و بسوي مدینه آمد و مسلمان شدند
و شیخ طوسی به سند معتبر روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم وارد مدینه شد در بیرون
مدینه در قبا نزد قبیله بنی عمرو بن عوف نزول فرمود پس ابو بکر گفت: یا رسول اللّه! داخل مدینه شو که مردم انتظار تو
دارند، حضرت فرمود که: تا برادرم علی و دخترم فاطمه
نیایند من داخل مدینه نمی شوم، و چندان که ابو بکر مبالغه کرد
ص: 849
حضرت ابا نمود، پس ابو بکر آن حضرت را در قبا گذاشت و خود داخل مدینه شد و حضرت نامه اي با ابو واقد لیثی فرستاده
بود بسوي حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام که: زود به ما ملحق شو و توقف مکن، چون فرمان قضا جریان به امیر مؤمنان
رسید مهیّاي هجرت گردید و ضعفاي مؤمنان را امر فرمود که چون شب در آید ایشان سبکبار و پنهان از مکه بیرون روند و در
جمع شوند و حضرت فاطمه زهرا صلوات اللّه علیها و فاطمه بنت اسد مادر خود و فاطمه دختر زبیر بن عبد المطّلب « ذي طوي »
را برداشته از مکه بیرون آمد- و بعضی گفته اند که دختر زبیر ضباعه نام داشت- و ایمن پسر امّ ایمن آزاد کرده حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با ابو واقد که نامه حضرت را برده بود در خدمت آن حضرت بیرون آمدند و ابو واقد شتران
زنان را زجر می کرد و به سرعت می برد، حضرت فرمود: اي ابو واقد! مدارا کن با زنان و شتران ایشان را آهسته بران که
ایشان ضعیفند، ابو واقد عرض کرد:
می ترسم از مکه به طلب ما بیایند، حضرت فرمود: به حال خود باش و پروا مکن که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
مرا گفت که: یا علی! بعد از این از ایشان ضرري به تو نمی رسد؛ پس حضرت شتران زنان را به همواري می راند و رجزي می
خواند که مضمونش این است که:
بغیر خدا معبودي و یاوري نیست پس گمان به
دیگران مدار که پروردگار عالمیان از تو کفایت می کند جمیع امور تو را.
رسیدند هشت سواره مسلح از قریش به ایشان رسیدند که کفار قریش به طلب ایشان فرستاده بودند «1» و چون نزدیک ضجنان
و یکی از ایشان مولاي حارث بن امیّه بود که او را جناح می گفتند و در نهایت شجاعت بود، چون نظر حضرت امیر علیه
السّلام بر ایشان افتاد ایمن و ابو واقد را امر کرد که: شتران زنان را بخوابانید، و زنان را از شتران فرود آورد و شمشیر خود را
کشید و به جانب ایشان روانه شد، پس آن کافران بر آن حضرت حمله آوردند و گفتند: تو گمان می کردي که این زنان را
به در می توانی برد؟ برگرد، حضرت فرمود: اگر برنگردم چه خواهید کرد؟ گفتند: سرت را بر خواهیم داشت؛ پس متوجه
شتران حرم
ص: 850
شدند که برخیزانند، حضرت ایشان را مانع شد، جناح شمشیري حواله آن حضرت کرد، حضرت شمشیر او را رد کرد و
شمشیري بر دوش او زد که او را به دونیم کرد و بر یال اسبش نشست و مانند شیر گرسنه رو بر آن گروه آورد و به این
مضمون رجزي می خواند:
بگشائید راه جهدکننده و جهادکننده را، سوگند یاد کرده ام که نپرستم غیر خداي یگانه را.
پس آن کافران پراکنده شدند و گفتند: دست از ما بدار اي پسر ابو طالب که ما را با تو کاري نیست، حضرت فرمود: اینک
علانیه می روم به جانب مدینه بسوي پسر عمّ خود رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هر که می خواهد که خونش بر زمین
ریخته شود به نزدیک من آید،
پس ایمن و ابو واقد را حکم فرمود که: شتران را برخیزانید و روانه کنید؛ و علانیه با جرأت و صولت روانه شد تا به ضجنان
نزول فرمود و یک شب و یک روز در ضجنان توقف فرمود و در تمام شب با آن زنان طاهره مشغول نماز بودند و خدا را یاد
می کردند ایستاده و نشسته و بر پهلو خوابیده، و بر این احوال بودند تا صبح طالع شد و حضرت با ایشان فریضه صبح را ادا
نمود و بار کرده متوجه منزل دیگر گردیدند، و در جمیع منازل و مسالک این طریقه حسنه را مسلوك داشتند و بر هر حال به
عبادت و ذکر کریم ذو الجلال اشتغال می نمودند تا به مدینه طیبه نزول اجلال فرمودند، و پیش از ورود ایشان حق تعالی این
بدرستی که » «1» آیات را در وصف ایشان فرستاد إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ لَآیاتٍ لِأُولِی الْأَلْبابِ
،« در آفریدن آسمانها و زمین و آمدن و رفتن شب و روز یا زیاد و کم شدن آنها آیتها و علامتها هست براي صاحبان عقلها
الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیاماً وَ قُعُوداً وَ عَلی جُنُوبِهِمْ وَ یَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا سُبْحانَکَ فَقِنا
آنان که یاد می کنند خدا را ایستادگان و نشستگان و تکیه کرده بر پهلوها و تفکر می نمایند در آفرینش آسمانها » عَذابَ النَّارِ
و زمین و می گویند: اي پروردگار ما! نیافریدي اینها را باطل و عبث، پاك می دانیم تو را از آنکه کاري عبث و بی فایده
رَبَّنا إِنَّکَ مَنْ تُدْخِلِ ،« بکنی پس نگاه دار ما را از عذاب جهنم
النَّارَ فَقَدْ أَخْزَیْتَهُ
ص: 851
پروردگارا! بدرستی که هر که را داخل جهنم کنی پس بتحقیق که او را خوار گردانیده اي و نیست » وَ ما لِلظَّالِمِینَ مِنْ أَنْصارٍ
رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِیاً یُنادِي لِلْإِیمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا رَبَّنا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ کَفِّرْ عَنَّا سَیِّئاتِنا وَ تَوَفَّنا ،« ستمکاران را هیچ یاوري
پروردگارا! بتحقیق که ما شنیدیم نداي ندا کننده اي را که می خواند خلق را بسوي ایمان به این وجه که: ایمان » مَعَ الْأَبْرارِ
آورید به پروردگار خود، پس ایمان آوردیم اي پروردگار ما پس بیامرز از براي ما گناهان ما را و بپوشان و ببخشا از ما
رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلی رُسُلِکَ وَ لا تُخْزِنا یَوْمَ الْقِیامَهِ إِنَّکَ لا ،« بدیهاي ما را و بعد از مردن ما را محشور گردان با نیکوکاران
پروردگارا! عطا کن ما را آنچه بر زبان پیغمبران خود ما را وعده داده اي از نعیم ابدي بهشت، و رسوا و خوار » تُخْلِفُ الْمِیعادَ
فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّی لا أُضِیعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْکُمْ مِنْ ،« مکن ما را در روز قیامت بدرستی که تو خلف نمی کنی وعده خود را
پس اجابت کرد مر دعاهاي ایشان را پروردگار ایشان به آنکه گفت: من ضایع نمی کنم عمل » ذَکَرٍ أَوْ أُنْثی بَعْضُ کُمْ مِنْ بَعْضٍ
فرمود که: مراد از مرد، امیر المؤمنین علیه السّلام است؛ و مراد از زن، فاطمه زهرا ،« هیچ عمل کننده اي را از شما از مرد و زن
علیها السّلام- و به روایت دیگر: فاطمه ها؛ بعضی از شما از بعض دیگرند، فرمود: یعنی علی از فاطمه است و فاطمه از علی؛ یا
علی از هر سه فاطمه است و هر سه
فاطمه از علی- فَالَّذِینَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیارِهِمْ وَ أُوذُوا فِی سَبِیلِی وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا لَأُکَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَیِّئاتِهِمْ وَ لَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ
پس آنان که هجرت کردند از وطنهاي خود و بیرون » «1» تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ ثَواباً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوابِ
کرده شدند از سراها و منازل خود و آزار رسانیده شدند در راه اطاعت من و کارزار کردند با کافران و کشته شدند هرآینه
بیامرزم گناهان ایشان را و درآورم ایشان را در باغستانهاي بهشت که جاري می شود از زیر درختان یا قصرهاي آن نهرها،
.«2» « ثوابی از جانب خداوندي است که ثواب نیکو نزد اوست
ص: 852
و در روایات معتبره وارد شده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسوي مدینه هجرت نمود ضعفاي
مسلمانان که در مکه به جور مشرکان گرفتار بودند یک یک می گریختند و به خدمت آن حضرت می رسیدند و هر که را
کفار بر او ظفر می یافتند می کشتند و آزارها می رسانیدند و تکلیف تکلّم به کلمه کفر و ناسزا گفتن به حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم می نمودند، و از آن جمله عمار و پدر او یاسر و مادر او سمیّه و صهیب و بلال و خباب اراده هجرت
نمودند و به دست مشرکان گرفتار شدند و ایشان را زجر بر کلمه کفر و ناسزا کردند، چون عمار دانست که اگر نگوید البته
کشته می شود آنچه گفتند از روي تقیه به زبان گفت و ایمان در دلش ثابت بود و پدر و مادر عمار نگفتند و آنها را به
بدترین سیاستها شهید کردند-
چون این خبر به مدینه رسید گروهی گفتند که عمار -«1» گویند: اول کسی که در اسلام شهید شد پدر و مادر عمار بودند
کافر شد، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: چنین نیست بلکه عمار از سر تا به پا پر از ایمان است و ایمان با
گوشت و خونش آمیخته است؛ چون عمار به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید می گریست، حضرت از
او پرسید: بر تو چه واقع شد؟ عرض کرد: یا رسول اللّه! بدترین احوال بر من گذشت دست از من بر نداشتند تا به تو ناسزا
گفتم و بتهاي ایشان را به نیکی یاد کردم، حضرت آب دیده او را به دست مبارك خود پاك کرد و فرمود: بر تو باکی نیست
.«2» و اگر باز به چنین حالی گرفتار شوي باز بگو آنچه گفتی
و کلینی به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: عمار بن یاسر را اهل مکه اکراه کردند بر گفتن
پس حضرت «3» کلمه کفر و دلش به ایمان مطمئن بود پس حق تعالی این آیه را فرستاد إِلَّا مَنْ أُکْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمانِ
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به عمار فرمود: اي عمار! اگر کافران به چنین حالی عود کنند پس تو نیز عود کن بدرستی
که حق تعالی عذر تو را فرستاد.
باب بیست و هشتم در بیان نزول آن حضرت در مدینه طیبه
و بناي مسجدها و خانه ها و سایر وقایع سال اول هجرت است
ص: 855
شیخ طبرسی و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: سه ماه بعد از بیعت عقبه حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسوي مدینه هجرت نمود و روز دوشنبه دوازدهم ماه ربیع الاول داخل مدینه شد، و انصار هر روز
از مدینه بیرون می آمدند و چشم بر راه آن حضرت داشتند و منتظر قدوم مسرّت لزوم آن جناب بودند، و در آن روز نیز به
عادت مقرر بیرون آمدند و پاره اي انتظار کشیدند و ناامید برگشتند، چون به خانه هاي خود داخل شدند حضرت به موضع
مسجد شجره رسید و از راه قبیله بنی عمرو بن عوف سؤال کرد و به آن جانب متوجه گردید، پس مردي از یهودان از بالاي
قلعه خود دید که سه سواره به آن جانب می روند، فریاد زد: اي گروه مسلمانان! آن که می خواستید آمده است و بخت بلند و
طالع ارجمند به شما رو آورده است، چون این آوازه در مدینه بلند شد مردان و زنان و اطفال شادي کنان از مدینه بیرون
متوجه شد و در آنجا نزول اجلال فرمود و قبیله بنی عمرو بن عوف برگرد « قبا » دویدند و آن حضرت به امر حق تعالی به جانب
آن حضرت آمده و شادي بسیار کردند، پس آن حضرت در خانه مرد صالح نابینائی که او را کلثوم بن هدم می گفتند قرار
گرفت و قبیله اوس همه به خدمت آن حضرت شتافتند، چون در میان اوس و خزرج نائره قتال و جدال مشتعل بود از ترس
کسی از قبیله خزرج بیرون نیامده بود، چون حضرت نظر به روهاي ایشان کرد کسی از خزرج را در میان ایشان ندید.
چون شب شد ابو بکر آن حضرت را گذاشت و داخل مدینه شد و حضرت در قبا ماند
در خانه کلثوم، و چون نماز شام و خفتن ادا نمود اسعد بن زراره سلاح پوشید به خدمت آن حضرت آمد و سلام کرد و زبان
به معذرت گشود و عرض کرد: یا رسول اللّه! من گمان نمی کردم که بشنوم که تو به این مکان رسیده اي و به خدمت تو
نرسم و لیکن میان ما
ص: 856
و برادران ما از قبیله اوس عداوتی هست و از آن ترسیدم و نیامدم و الحال بی تاب شدم و به خدمت تو شتافتم، پس حضرت با
اکابر قبیله اوس خطاب کرد: کی او را امان می دهد از شما؟ عرض کردند: یا رسول اللّه! امان ما در امان توست، تو او را امان
ده، حضرت فرمود:
بلکه یکی از شما او را امان دهید، پس عویم بن ساعده و سعد بن خیثمه عرض کردند: ما پناه می دهیم او را یا رسول اللّه،
.«1» پس او به خدمت آن حضرت می آمد و سخن می گفت و نماز با آن حضرت می کرد تا آنکه حضرت داخل مدینه شد
و ابن شهر آشوب روایت کرده است که: چون آن حضرت بسوي مدینه هجرت نمود از عمر شریف آن حضرت پنجاه و سه
سال گذشته بود و سه روز در غار ماند- و به روایتی شش روز- و روز دوشنبه دوازدهم- و به روایتی یازدهم ماه ربیع الاول-
داخل مدینه شد و این سال اول هجرت بود و تاریخ را از محرم قرار دادند، و حضرت در قبا فرود آمد در خانه کلثوم بن هدم
و بعد از آن به خانه خیثمه اوسی نقل فرمود، و بعد از سه روز یا دوازده روز که حضرت
امیر المؤمنین علیه السّلام آمد به مدینه منتقل شد، و در ایّامی که در قبا بود مسجد قبا را بنا کرد و هر روز اهل مدینه استقبال
آن حضرت می نمودند تا قبا و برمی گشتند، و چون یک ماه و چند روز از هجرت گذشت نمازها زیاد شد و بعد از هشت ماه
.«2» مؤمنان را با یکدیگر برادر کرد و در این سال اذان مقرر شد
و کلینی به سند معتبر روایت کرده است که: سعید بن مسیّب از حضرت امام زین العابدین علیه السّلام سؤال کرد که: امیر
المؤمنین علیه السّلام چند سال از عمرش گذشته بود در روزي که مسلمان شد؟ حضرت فرمود: مگر او هرگز کافر بود؟ روزي
که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به رسالت مبعوث شد او ده سال داشت و در آن روز کافر نبود و بر همه کس در
ایمان به خدا و رسول آوردن و نماز کردن سبقت گرفت به سه سال و بعد از سه سال دیگران ایمان آوردند، و اول نمازي که
با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کرد دو رکعت نماز ظهر بود و حق تعالی در
ص: 857
اول چنین واجب گردانیده بود بر هر مسلمان در مکه در مدت ده سال که دو رکعت بجا آورند همه نمازها را تا آنکه هجرت
کرد بسوي مدینه و علی بن ابی طالب علیه السّلام را در مکه براي امري چند گذاشت که دیگري بغیر او قیام به آنها نمی
توانست نمود؛ و بیرون رفتن آن حضرت از مکه در روز اول ماه ربیع الاول بود در روز
پنجشنبه در سال سیزدهم بعثت، و نزول مدینه طیبه در روز دوشنبه دوازدهم ماه مزبور بود در وقت زوال شمس داخل شد و در
قبا فرود آمد و نماز ظهر و عصر را دو رکعت ادا کرد و نزد قبیله بنی عمرو بن عوف فرود آمد و زیاده از ده روز نزد ایشان
و ایشان عرض کردند که: اگر نزد ما خواهی ماند ما براي تو مسجدي -«1» ماند- و به روایت دیگر: پانزده روز نزد ایشان ماند
بنا کنیم، فرمود: نه، من اقامت در اینجا نمی کنم و انتظار علی بن ابی طالب می کشم و او را امر کرده ام که به من ملحق شود
و به منزلی قرار نمی گیرم و وطنی اختیار نمی کنم تا او نزد من آید و بزودي خواهد آمد ان شاء اللّه.
پس چون حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام آمد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در منازل بنی عمرو بن عوف بود و در
همان موضع نزول فرمود و در آن زودي از قبا بسوي قبیله بنی سالم بن عوف انتقال نمود در روز جمعه وقت طلوع آفتاب و
امیر المؤمنین علیه السّلام با آن حضرت بود و مسجدي براي ایشان خط کشید و قبله اش را نصب کرد و در آن مسجد با ایشان
نماز جمعه را دو رکعت ادا نمود و دو خطبه خواند، و در همان روز داخل مدینه شد و بر همان ناقه سوار بود که در راه بر آن
سوار بود، و در همه جا علی علیه السّلام همراه آن حضرت بود و از آن حضرت جدا نمی شد و به هر قبیله اي از قبایل انصار
که می رسید استقبال آن حضرت می کردند و استدعا می کردند که نزد ایشان توقف فرماید و آن حضرت می فرمود: راه ناقه
را بگشائید که آن از جانب خداوند عالمیان مأمور است و به هر جا که خدا آن را مأمور ساخته خواهد رفت، و حضرت مهار
ناقه را رها کرده بود و ناقه خود می رفت تا رسید به این موضع- و حضرت امام زین العابدین علیه السّلام اشاره نمود به آن
درگاه مسجد حضرت
ص: 858
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که نماز بر جنازه ها در آنجا می کنند- پس ناقه در آنجا ایستاد و خوابید و سینه اش را بر
زمین گذاشت، حضرت از ناقه فرود آمد و ابو ایّوب انصاري مبادرت نمود و امتعه و اسباب حضرت را به خانه خود برد و
حضرت در خانه او نزول فرمود تا مسجد را ساختند و خانه آن حضرت و خانه امیر المؤمنین علیه السّلام را ساختند و ایشان به
آن خانه ها نقل فرمودند، و در همه این احوال امیر المؤمنین علیه السّلام در خدمت آن حضرت بود و جدا نشد.
راوي از امام زین العابدین علیه السّلام پرسید که: فداي تو شوم ابو بکر با آن حضرت بود در هنگامی که به مدینه می آمد، در
کجا از آن حضرت جدا شد؟ حضرت فرمود که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در قبا فرود آمد و انتظار
قدوم علی می برد ابو بکر گفت: برخیز تا داخل مدینه شویم که اهل مدینه شاد شده اند از آمدن تو و انتظار تو می کشند بیا
برویم و انتظار علی را مکش که او تا یک
ماه دیگر نخواهد آمد، حضرت فرمود که: چنین نیست زود خواهد آمد و از این موضع حرکت نمی کنم تا پسر عمّ من و برادر
خدائی من و محبوبترین اهل بیت من بسوي من آید، او جان خود را فداي من کرد و در رختخواب من خوابید؛ پس ابو بکر در
خشم شد و منقبض شد و رو ترش کرد و حسد عظیم از علی علیه السّلام بر او داخل شد، و این اول عداوتی بود که از او ظاهر
شد براي رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در حقّ علی علیه السّلام و اول مخالفتی بود که آن حضرت را کرد، پس از
روي غضب از حضرت جدا شد و داخل مدینه شد و حضرت در قبا ماند و انتظار علی می کشید.
راوي پرسید که: در چه وقت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فاطمه را به علی علیه السّلام تزویج نمود؟
حضرت فرمود که: در مدینه بعد از هجرت به یک سال و در آن وقت عمر شریف فاطمه علیها السّلام نه سال بود؛ و فرمود که:
بعد از بعثت حضرت را از خدیجه فرزندي بغیر فاطمه بهم نرسید، و حضرت خدیجه پیش از هجرت به یک سال از دنیا رحلت
نمود و حضرت ابو طالب علیه السّلام بعد از خدیجه به یک سال دار فانی را وداع نمود، و چون هر دو از دنیا رفتند از ماندن
مکه دلتنگ شد و خوف شدیدي بر آن حضرت مستولی گردید و از کافران قریش بر خود می ترسید، و چون این حال را به
جبرئیل علیه السّلام شکایت کرد حق تعالی بسوي
او وحی فرستاد که: بیرون رو از این شهر که اهل آن ستمکارند و هجرت نما بسوي مدینه که
ص: 859
تو را امروز در مکه یاوري نیست و با مشرکان جهاد کن، پس در این وقت حضرت متوجه مدینه گردید.
راوي پرسید که: در چه وقت بر مردم چنین نماز مقرر شد که الحال می کنند؟ فرمود که: در مدینه در وقتی که دعوت آن
حضرت ظاهر شد و اسلام قوي گردید و حق تعالی بر مسلمانان جهاد واجب گردانید حضرت به امر الهی در نماز هفت رکعت
زیاد کرد: در نماز ظهر و عصر و عشا هر یک دو رکعت، و در نماز شام یک رکعت، و نماز صبح را بر حال خود گذاشت به
نحوي که اول واجب شده بود براي آنکه زود می آیند ملائکه روز از آسمان بسوي زمین و زود بالا می روند ملائکه شب
بسوي آسمان پس ملائکه شب و روز هر دو حاضر می بودند با رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در نماز صبح، پس به
حضرت فرمود: یعنی حاضر می شوند در نزد نماز «1» این سبب حق تعالی فرمود که وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ کانَ مَشْهُوداً
.«2» صبح مسلمانان و ملائکه نویسندگان اعمال روز و ملائکه نویسندگان اعمال شب
و به سند معتبر دیگر روایت کرده است که حضرت صادق علیه السّلام فرمود که: نماز بسیار بکن در مسجد قبا که آن اول
.«3» مسجدي است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در عرصه مدینه در آن نماز کرد
و در حدیث حسن دیگر فرمود که: مسجدي که خدا در شأن آن
.«4» فرموده است که در روز اول اساس آن بر تقوي و پرهیزکاري نهاده شده است، مسجد قبا است
و در حدیث صحیح دیگر فرمود که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل مدینه گردید دور مدینه را به پاي
مبارك خود خط کشید یا گام زد و فرمود که: خداوندا! هر که
ص: 860
.«1» خانه هاي مدینه را بفروشد تو برکت مده براي او
و شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: قبیله اوس و قبیله خزرج پیش از اسلام بتها داشتند و آنها را می پرستیدند، و هر
بزرگی از ایشان در خانه خود بتی داشت که آن را خوشبو می کردند و براي آن ذبایح می کشتند و نزد آن سجده می کردند،
و چون دوازده نفر از انصار با حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیعت کردند و به مدینه آمدند بتهاي خود را از خانه
ها بیرون کردند و هر که اطاعت ایشان می کرد نیز بتها را بیرون کرد، و چون هفتاد نفر بیعت کردند و به مدینه آمدند و اسلام
در مدینه فاش و بسیار شد بتها را شکستند و بعد از تشریف آوردن حضرت به مدینه سعد بن ربیعه و عبد اللّه بن رواحه در
میان خزرج می گشتند و هر بت که می یافتند می شکستند، و بعد از قدوم امیر المؤمنین علیه السّلام به یک روز یا دو روز
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر ناقه اي سوار شد و به جانب شهر مدینه متوجه گردید و آن روز روز جمعه بود
پس قبیله بنی عمرو بن عوف جمع شدند و گفتند: یا رسول اللّه!
نزد ما اقامت نما که ما اهل قوّت و جلادت و شوکتیم و تو را به جان و مال حمایت می کنیم، حضرت فرمود که: بگذارید ناقه
مرا که آن خود به هر جا که خدا امر فرموده می رود؛ پس چون خبر به اوس و خزرج رسید که آن حضرت متوجه مدینه
گردیده است همه سلاح پوشیدند و به استقبال آن حضرت شتافتند و بر دور ناقه آن حضرت می دویدند، و به هر قبیله از قبایل
انصار که می رسید استقبال می کردند و مهار ناقه آن حضرت را می گرفتند و التماس می نمودند که فرود آید و نزد ایشان
اقامت نماید، و حضرت در جواب می فرمود که: بگشائید راه ناقه را که آن از جانب خدا مأمور است؛ و چون به قبیله بنی سالم
رسید اول زوال بود و ایشان مسجدي پیش از قدوم آن حضرت بنا کرده بودند، چون تکلیف نزول کردند ناقه بر در مسجد
ایشان خوابید و حضرت از ناقه فرود آمد و داخل مسجد شد و خطبه اي خواند و نماز جمعه با صد نفر ادا کرد و بیرون آمد و
بر ناقه سوار شد و مهار ناقه را انداخت و ناقه به الهام حق تعالی می رفت؛ و چون به عبد اللّه بن ابی ملعون رسید آن
ص: 861
حضرت را تکلیف نزول نکرد و آستین خود را بر بینی گرفت از کثرت غبار که از هجوم انصار بلند شده بود و گفت: اینجا
توقف مکن و برو بسوي آن گروهی که تو را بازي دادند و به این شهر آورده اند نزد ایشان فرود آي، پس حق تعالی به اعجاز
آن حضرت بر خانه هاي
قبیله او موران را مسلط گردانید که خانه هاي ایشان خراب شد و اهل آن خانه به محله هاي دیگر گریختند.
پس سعد بن عباده برخاست و گفت: یا رسول اللّه! از گفته این ملعون المی به خاطر مبارکت نرسد زیرا که پیش از تشریف
آوردن تو ما اتفاق کرده بودیم که او را بر خود پادشاه کنیم و چون قدوم شریف تو باعث فسخ این عزیمت گردید از روي
حسد این سخنان می گوید، تو نزد من فرود آي یا رسول اللّه که آنچه خواهی از لشکر و مال و قوّت و شوکت نزد من هست؛
حضرت به سخن هیچ یک التفات نفرمود و ناقه روانه شد تا رسید به موضعی که اکنون مسجد آن حضرت است و در آن
وقت حصاري بود از دو یتیم از خزرج که اسعد بن زراره ایشان را کفالت می نمود، و ناقه بر در خانه ابو ایوب انصاري که نام
بود خوابید و حضرت از ناقه به زیر آمد و اهل آن محله بر سر آن حضرت جمع گردیدند و هر یک آن «1» او خالد بن زید
حضرت را تکلیف خانه خود می نمودند، پس مادر ابو ایوب مبادرت نمود و رحل و اسباب آن حضرت را به خانه خود برد،
چون مردم مبالغه بسیار کردند حضرت فرمود که: آدمی با رحل خود می باشد، و به خانه ابو ایوب داخل شد و اسعد بن زراره
.«2» ناقه آن حضرت را به خانه خود برد
ابن شهر آشوب از سلمان روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داخل مدینه شد مردم به مهار
ناقه آن حضرت چسبیدند، حضرت
فرمود: بگذارید ناقه را که آن مأمور است و به در هر خانه اي که می خوابد من آنجا نزول می نمایم، و چون ناقه به در خانه
ابو ایوب انصاري خوابید ابو ایوب مادر خود را ندا کرد که: اي مادر! در را بگشا که
ص: 862
آمد سیّد بشر و گرامی ترین ربیعه و مضر محمد مصطفی و رسول مجتبی- و مادر او نابینا بود- و چون در را گشود و بیرون
آمد گفت: وا حسرتا! چه بودي اگر من دیده اي می داشتم و روي سیّد خود را می دیدم، پس حضرت دست مبارك خود را
.«1» بر روي مادر ابو ایوب کشید تا او بینا گردید، و این اول معجزه بود که از آن حضرت در مدینه به ظهور آمد
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: در مدینه سه طایفه از یهود بودند: بنو قریظه و بنو نضیر و بنو قینقاع، چون حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه تشریف آورد این سه طایفه ملعونه به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: یا محمد!
ما را بسوي چه چیز دعوت می نمائی؟ حضرت فرمود که: شما را دعوت می کنم بسوي آنکه گواهی دهید به یگانگی خدا و
به آنکه منم رسول خدا و منم آن که در تورات وصف او نوشته و آن که علماي شما خبر داده اند که از مکه بیرون آیم و
بسوي این سنگستان مدینه هجرت نمایم و خبر داد شما را عالمی از شما که از جانب شام آمد و گفت: ترك کردم شراب و
لذتها را و آمدم بسوي شدت و تنگی عیش براي پیغمبري که در این
سنگستان مبعوث خواهد شد و از مکه بیرون خواهد آمد و بسوي این دیار هجرت خواهد کرد و او آخر پیغمبران و بهتر ایشان
است، بر درازگوش گوش سوار خواهد شد و جامه هاي کهنه خواهد پوشید و به نان خشک اکتفا خواهد کرد و در دیدگانش
سرخی خواهد بود و در میان دو کتفش مهر پیغمبري خواهد بود و شمشیر خود را بر دوش خواهد گذاشت و جهاد خواهد
کرد و از هیچ کس پروا نخواهد کرد و اوست خندان بسیار کشنده و پادشاهی او به هر جا که سم ستوران رسد خواهد رسید.
یهودان گفتند: اینها که گفتی همه را شنیده ایم و آمده ایم که با تو صلح کنیم که نه از براي تو باشیم و نه بر تو، و شرط می
کنیم که دشمن تو را اعانت نکنیم و به اصحاب تو اذیت نرسانیم و تو متعرض ما و احدي از اصحاب ما نگردي تا ببینیم که امر
تو و قوم تو به کجا منتهی می شود، پس حضرت اجابت ملتمس ایشان نمود و نامه اي در میان آن حضرت و هر یک از ایشان
نوشته شد که اعانت دشمنان آن حضرت نکنند و هیچ گونه آسیبی به آن
ص: 863
جناب نرسانند نه به زبان نه به دست و نه به سلاح و نه در آشکار و نه در پنهان و نه در شب و نه در روز، و خدا را بر این
گواه گرفتند و نوشتند که اگر یکی از اینها که مذکور شد بکنند خون ایشان و اسیر کردن زنان و فرزندان ایشان و غنیمت
اموال ایشان بر آن حضرت حلال باشد.
و آن که از جانب
بنی نضیر پیمان بست حیّ بن اخطب بود، و چون به خانه برگشت برادرانش به او گفتند: چه دیدي؟ گفت: همان است که ما
در کتابها وصفش را خوانده ایم و از علما شنیده ایم و لیکن من همیشه دشمن او خواهم بود زیرا که به سبب او پیغمبري از
فرزندان اسحاق به فرزندان اسماعیل منتقل خواهد شد و ما هرگز تابع فرزندان اسماعیل نمی شویم.
و آن که از جانب بنی قریظه نامه نوشت کعب بن اسد بود؛ و آن که از جانب بنی قینقاع نوشت مخیریق بود و او اموال و
بساتینش از همه زیاده بود و او به قوم خود گفت: شما می دانید که این همان پیغمبر مبعوث است بیائید تا به او ایمان آوریم و
تورات و قرآن را هر دو دریابیم، قوم او راضی نشدند.
و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چندگاه در آن عرصه در خانه ابو ایوب نماز می کرد با اصحاب خود پس به
اسعد بن زراره گفت: این زمین را براي من خریداري نما، چون اسعد با یتیمان سخن گفت ایشان گفتند: این زمین از آن
حضرت است و ما قیمت نمی خواهیم، رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: من بدون قیمت راضی نمی شوم، پس
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به ده اشرفی آن زمین را خرید و فرمود که در آن زمین خشت زدند و اساسش را به ته
بردند و از سنگ برآوردند، و صحابه را امر فرمود که از حرّه مدینه سنگ می آوردند و خود با ایشان رفاقت می فرمود در
سنگ کشیدن تا آنکه اسید بن حضیر
به آن حضرت رسید و دید که آن حضرت سنگ گرانی برداشته است گفت: یا رسول اللّه! بده تا من بردارم، حضرت فرمود:
.«1» برو و سنگ دیگر بردار؛ و چون اساس را برآوردند و به زمین رسانیدند از خشت بنا کردند
ص: 864
و کلینی به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اول
دیوار مسجد خود را به سمیط بنا کرد یعنی یک خشت، و چون مسلمانان زیاد شدند گفتند: کاش می فرمودي که مسجد را
زیاد می کردند، پس فرمود که مسجد را زیاد کردند و به سعیده بنا کرد یعنی یک خشت و نیم، پس باز مسلمانان زیاد شدند
و التماس کردند که باز مسجد را زیاد کند، رسول خدا فرمود که زیاد کردند و دیوارش را دو خشت نر و ماده ساختند، و
چون گرما بر ایشان شدت کرد گفتند: یا رسول اللّه! اگر می فرمودي که سقفی می ساختیم از گرما محفوظ می شدیم، پس
امر فرمود که ستونها از چوب خرما برپا کردند و به چوبها و برگهاي خرما و علف اذخر مسقّف ساختند که در سایه آن بسر
می بردند، تا آنکه باران آمد و بر ایشان می ریخت گفتند: یا رسول اللّه! اگر می فرمودي گلی بر روي این سقف می کشیدیم
که آب به زیر نمی آمد، فرمود: نه بلکه چوب بستی مانند چوب بست موسی علیه السّلام کرده ام و زیاده از این نمی کنم؛ و
پیوسته مسجد آن حضرت بر این هیئت بود تا از دنیا مفارقت کرد و دیوار مسجد آن حضرت پیش از آنکه مسقّف گردانند به
قدر یک
قامت بود، و چون سایه دیوار به قدر یک ذراع می شد نماز ظهر می کردند، و چون به قدر دو ذراع می شد نماز عصر می
.«1» کردند
و شیخ طبرسی و دیگران روایت کرده اند که: چون حضرت مسجد را بنا کرد فرمود که خانه ها براي خود و اهل بیت خود و
سایر مهاجران بر دور مسجد بنا کردند و هر یک درگاه خانه خود را بسوي مسجد گشودند، و براي حمزه علیه السّلام خانه اي
خط کشید و درش را به مسجد گشود و براي علی بن ابی طالب علیه السّلام خانه اي ساخت در پهلوي خانه خود و درش را
بسوي مسجد گشود، و از خانه هاي خود بیرون می آمدند و داخل مسجد می شدند پس جبرئیل نازل شد و گفت: یا محمد!
خدا تو را امر کرده است که بفرمائی آنها که در به مسجد گشوده اند درهاي خود را مسدود گردانند و در خانه هیچ یک به
مسجد گشوده نباشد بغیر در خانه تو و در خانه علی زیرا که براي علی حلال است در مسجد آنچه براي تو حلال
ص: 865
است، پس صحابه از این حکم در غضب شدند و حمزه در خاطرش راه ملالی مفتوح شد که: به چه سبب درگاه علی را
گشود و درگاه مرا بست و او از من خردسالتر است و پسر برادر من است، پس حضرت فرمود که: اي عم! از این واقعه محزون
مباش که من چنین نکردم بلکه حق تعالی امر نمود که درهاي شما را بندم و درگاه علی را بگشایم، حمزه گفت: راضی شدم
.«1» و تسلیم کردم براي خدا و رسول
و در تفسیر مجمع البیان روایت کرده
است که: چون اسلام در مدینه شایع شد پیش از هجرت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسوي مدینه انصار گفتند
که: یهود را روزي هست در آن روز جمع می شوند در هر هفته که آن روز شنبه است و نصاري را نیز روزي هست در هفته
که جمع می شوند که آن روز یکشنبه است، پس ما را نیز باید روزي باشد که براي عبادت در آن روز جمع شویم و خدا را
می گفتند براي خود مقرر کردند و بسوي اسعد بن زراره جمع شدند و « عروبه » شکر کنیم، پس روز جمعه را که در آن وقت
او با ایشان نماز کرد و ایشان را موعظه و نصیحت کرد، و به سبب آنکه در آن روز اجتماع کردند آن روز را جمعه نام کردند،
و اسعد در آن روز براي ایشان گوسفندي ذبح کرد که چاشت و شام به آن کردند چون جمع قلیلی بودند، پس حق تعالی آیه
جمعه را فرستاد و آن اول جمعه اي بود که در اسلام منعقد شد؛ و اول جمعه که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
منعقد ساخت آن بود که چون به مدینه هجرت نمود و روز دوشنبه وارد مدینه گردید در قبا فرود آمد و آن روز، روز سه شنبه
بود و چهارشنبه و پنجشنبه در قبا ماند و اساس مسجد قبا را نهاد و روز جمعه متوجه مدینه شد و نماز جمعه را در مسجد بنی
.«2» سالم که در شکم وادي است ادا فرمود
و در کتب معتبره مذکور است که: از جمله وقایع سال اول هجرت سخن گفتن گرگ
بود و شهادت دادن آن به نبوّت آن حضرت را چنانکه سابقا مذکور شد؛ و در این سال حضرت، زید بن حارثه و ابو رافع را
فرستاد که سوده بنت زمعه زوجه آن حضرت را با
ص: 866
دختران آن حضرت از مکه آوردند؛ و باز در این سال عایشه را در ماه شوال تزویج نمود؛ و در این سال نمازها زیاد شد؛ و در
این سال حضرت برادري میان صحابه افکند و خود با علی بن ابی طالب علیه السّلام برادر شد.
و از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام منقول است که: چون حضرت برادري میان مؤمنان مهاجران و انصار قرار داد میراث را
به برادري ایمانی می بردند نه به رحم و خویشی، و چون اسلام قوّت یافت حق تعالی آیات میراث را فرستاد و آن حکم
منسوخ شد؛ و گفته اند که: در این سال روزه عاشورا واجب شد؛ و در این سال سلمان مسلمان شد چنانکه بعد از این مذکور
خواهد شد؛ و در این سال عبد اللّه بن سلام که از علماي یهود بود به خدمت آن حضرت آمد و سؤالی چند از آن حضرت
کرد و چون جوابها را موافق واقع شنید مسلمان شد و گفت: یا رسول اللّه! یهود گروهی اند دروغگو و بهتان گوینده، اگر
اسلام مرا بشنوند بر من بهتان خواهند بست مرا پنهان کن و پیش از آنکه بر اسلام من مطّلع شوند احوال مرا از ایشان سؤال
کن، پس حضرت او را پنهان کرد و ایشان را طلبید و گفت:
عبد اللّه بن سلام چگونه است در میان شما؟ گفتند: بهتر ماست و فرزند بهتر ماست و مهتر
ماست و فرزند مهتر ماست و عالم ماست و فرزند عالم ماست، فرمود که: اگر او مسلمان شود شما مسلمان می شوید؟ گفتند:
خدا او را پناه دهد از این، پس حضرت فرمود که: اي عبد اللّه! بیرون بیا بسوي ایشان، عبد اللّه بیرون آمد و گفت: اشهد ان لا
اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه، یهود گفتند: او بدترین ما و فرزند بدترین ماست و جاهل ما و فرزند جاهل ماست؛ و
در این سال اذان مقرر شد؛ و در این سال براء بن معرور که یکی از نقبا بود به رحمت ایزدي واصل شد؛ و اسعد بن زراره که
او نیز از نقبا بود در این سال رحلت نمود؛ و کلثوم بن هدم نیز در این سال فوت شد؛ و از مشرکان مکه در این سال عاص بن
.«1» وائل و ولید بن مغیره به جهنم واصل شدند
باب بیست و نهم در بیان جوامع و نوادر غزوات آن حضرت است
و بیان غزواتی که تا بدر کبري واقع شده
ص: 869
به سندهاي صحیح و حسن و معتبر از حضرت امام جعفر صادق و امام علی النقی علیهما السّلام منقول است که: کسی که نذر
کند که دراهم کثیره تصدّق کند باید که هشتاد درهم تصدّق کند زیرا که حق تعالی در قرآن خطاب به حضرت رسول صلّی
بتحقیق که یاري کرده است خدا شما را » : یعنی «1» اللّه علیه و آله و سلّم و مؤمنان کرده است لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ فِی مَواطِنَ کَثِیرَهٍ
حضرت فرمود که: ما شمردیم آن مواطن را که جناب رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با مشرکان جهاد « در مواطن بسیار
کرد و خدا او
.«2» را یاري کرد هشتاد موطن بود
شیخ طبرسی در مجمع البیان روایت کرده است که: غزواتی که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در آنها به نفس
نفیس خود حاضر شدند بیست و شش غزوه است، اول غزوات غزوه ابواء بود، و دیگر غزوه بواط و غزوه عشیره و غزوه بدر
اولی و غزوه بدر کبري و غزوه بنی سلیم و غزوه سویق و غزوه ذي امر و غزوه احد و غزوه نجران و غزوه اسد و غزوه بنی نضیر
و غزوه ذات الرقاع و غزوه بدر اخیره و غزوه دومه الجندل و غزوه خندق و غزوه بنی قریظه و غزوه بنی لحیان و غزوه بنی قرد و
غزوه بنی مصطلق و غزوه حدیبیّه و غزوه خیبر و فتح مکه و غزوه حنین و غزوه طایف و غزوه تبوك؛ و در نه غزوه از این
غزوات خود جهاد فرمود: اول بدر کبري در روز جمعه هفدهم ماه رمضان در سال دوم هجرت، دوم جنگ احد در ماه شوال
در سال سوم هجرت، سوم و چهارم جنگ خندق و بنی قریظه در شوال از سال چهارم هجرت، پنجم جنگ بنی المصطلق در
شعبان سال پنجم هجرت،
ص: 870
ششم جنگ خیبر در سال ششم هجرت، هفتم فتح مکه در ماه رمضان سال هشتم هجرت، هشتم و نهم جنگ حنین و طایف در
.«1» شوال سال هشتم هجرت؛ و لشکرها که به جنگ فرستادند و خود تشریف نبردند سی و شش بود
مؤلف گوید: در حدیث بعضی از وقایع جزویه محسوب شده است که ایشان در عدد داخل نکرده اند چنانکه در ضمن نقل
احادیث
متفرقه بعضی از آنها مذکور خواهد شد ان شاء اللّه.
یا محمد یا » کلینی به سند حسن از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: ما چون جنگ کنیم شعار ما در جنگ
و در جنگ بنی ،« اي یاري خدا! نزدیک شو » بود یعنی « یا نصر اللّه اقترب » است، و شعار صحابه در جنگ بدر و احد « محمد
بود یعنی « یا ربّ! لا یغلبنک » و در جنگ بنی قینقاع ،« اي روح القدس! راحت بخش » بود یعنی « یا روح القدس ارح » النضیر
بود، و « یا بنی عبد اللّه » بود، و شعار جنگ حنین « یا رضوان » و در جنگ طایف ،« پروردگارا! کافران بر لشکر تو غالب نشوند »
بود، و در جنگ مریسیع که جنگ بنی « یا سلام اسلمهم » بود، و در جنگ بنی قریظه « حم لا ینصرون » در جنگ احزاب
یا علی آتهم من » بود، و در جنگ خیبر « الا لعنه اللّه علی الظالمین » بود، و در جنگ حدیبیّه « الا الی اللّه الامر » مصطلق است
« أمت أمت » بود، و در جنگ بنی الملوح « یا أحد یا صمد » بود، و در جنگ تبوك « نحن عباد اللّه حقّا » بود، و در فتح مکه « عل
است « یا محمد » بود، و شعار ما « یا محمد » بود، و شعار حضرت امام حسین علیه السّلام « یا نصر اللّه » بود، و در جنگ صفّین
.«2»
سخنی است که در جنگ مکرر می گویند که در غبار و ظلمت یکدیگر را بشناسند به گفتن آن و اهل « شعار » : مؤلف گوید
هر لشکر از دیگران ممتاز باشند.
و کلینی به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: گروهی از مزینه به
ص:
871
خدمت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمدند، حضرت از آنها پرسید: شعار شما در جنگ چیست؟
.«1» قرار دهید « حلال » حضرت فرمود: بلکه شعار خود را ،« حرام » : عرض کردند
یا بنی عبد اللّه، یا » بود، و در روز احد مهاجران « یا منصور أمت » و ایضا روایت کرده است که: شعار مسلمانان در جنگ بدر
.«2» می گفتند « یا بنی عبد اللّه » و اوس « بنی عبد الرحمن
و در احادیث معتبره از امام جعفر صادق علیه السّلام منقول است که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لشکري به
جانب دشمن می فرستاد براي ایشان دعا می کرد، پس امیر آن لشکر را با عسکر او می طلبید و نزد خود می نشانید و امیر را
وصیت می کرد به تقوي و پرهیزکاري در امر خود و در امر لشکر خود، پس همه را ندا می فرمود که: بروید به نام خدا و
استعانت جوینده به خدا و از براي خدا و بر ملت رسول خدا، و جهاد کنید با هر که کافر است به خدا و مکر مکنید و از
غنیمت مدزدید، و کافران را بعد از کشتن دست و پا و چشم و گوش و اعضاي دیگر مبرید، و پیران و اطفال و زنان را
مکشید، و راهبان صومعه نشین را که در غارها و کوهها منزوي شده اند مکشید، و درختان را مبرید، مگر آنکه به اینها مضطر
شوید، و هر مردي از مسلمانان که نظر کند بسوي مردي از کافران و او را امان دهد پس او در امان مسلمانان است بگذارید او
را تا کلام خدا را بشنود اگر تابع دین شما گردد برادر شماست در
.«3» دین و اگر ابا کند پس او را به مأمنش برسانید و به خدا یاري جوئید بر کشتن او
و به روایت دیگر می فرمود: درختهاي خرما را مسوزانید و به آب غرق مکنید، و درخت میوه دار را مبرید و زراعت را
مسوزانید بسا باشد که آخر به آن محتاج شوید، و حیوانات حلال گوشت را پی مکنید مگر آنکه ضرور شود براي خوردن، و
چون با دشمن
ص: 872
مسلمانان ملاقات کنید ایشان را به یکی از سه چیز دعوت کنید اگر اجابت کنند از ایشان قبول کنید و دست از ایشان بردارید:
اول ایشان را دعوت کنید بسوي اسلام اگر داخل شوند در اسلام قبول کنید و از ایشان دست بردارید پس تکلیف کنید ایشان
را که هجرت نمایند به دار الاسلام بعد از قبول اسلام، اگر قبول کنند شما نیز قبول کنید و از ایشان دست بردارید و اگر از
هجرت ابا کنند و اختیار بودن در دیار خود نمایند به منزله اعراب خواهند بود که از غنیمت بهره اي نخواهند داشت تا هجرت
کنند؛ و اگر هیچ یک را قبول نکنند ایشان را بسوي دادن جزیه دعوت نمائید که جزیه را به دست خود بدهند با مذلت و
خواري اگر از اهل کتاب باشند، پس اگر قبول جزیه بکنند دست از ایشان بردارید، و اگر از اینها همه ابا کنند به خدا یاري
بطلبید و با ایشان جهاد کنید چنانکه حقّ جهاد است؛ و هرگاه محاصره نمائی اهل قلعه اي را و از تو طلب کنند که بر حکم
خدا از قلعه به زیر آیند قبول مکن بلکه از خود کسی را حاکم کنید
.«1» شاید ندانید حکم خدا را در باب ایشان، و اگر ایشان را امان دهید به امان خود امان دهید نه به امان خدا و رسول
و به سند معتبر از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که: رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نهی فرموده
.«2» از آنکه زهر در آب مشرکان بریزند
و به سند موثق از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم هرگز
.«3» شبیخون بر سر دشمن نبرد
و به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: لشکر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در
.«4» جنگ بدر سیصد و سیزده نفر بودند، و در جنگ احد ششصد نفر بودند، و در جنگ خندق نهصد نفر بودند
و در حدیث معتبر از امام رضا علیه السّلام روایت کرده است که: چون خیبر را حضرت
ص: 873
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به جنگ گرفت زمین و باغستانش را به مزارعه و مساقات داد که نصف حاصل از ایشان
باشد و نصف از مسلمانان و ایشان در نصف خود زکات عشر و نصف عشر بدهند؛ و چون اهل طایف خود مسلمان شدند بر
ایشان بغیر زکات عشر و نصف عشر چیزي مقرر نفرمود؛ و به مکه معظمه قهرا داخل شد و همه در دست او اسیر گردیدند پس
.«1» آزاد کرد ایشان را و فرمود: بروید که شما را رها کردم و بخشیدم
و به سند معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لشکري به جنگ کافران فرستاد و چون برگشتند فرمود: مرحبا به گروهی که فارغ شدند از جهاد
کوچکتر و باقی ماند بر ایشان جهاد بزرگتر؛ عرض کردند: یا رسول اللّه! کدام است جهاد بزرگتر؟ فرمود: جهاد با نفس امّاره
.«2» که او را از مشتهیات خود بازدارند و آن از همه جهادها دشوارتر است
و به سند معتبر دیگر از آن حضرت روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم صلح کرد با بادیه نشینان
عرب که ایشان را در دیار خود بگذارد که هجرت نکنند به شرط آنکه اگر جهادي رو دهد ایشان به جهاد حاضر شوند و از
.«3» غنیمت بهره اي نبرند
و به سند موثق از آن حضرت روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم زنان را با خود می برد به
.«4» جنگ که مجروحان را مداوا کنند و از غنیمت حصّه اي به ایشان نمی داد و لیکن عطاي قلیلی به ایشان می داد
و در حدیث معتبر دیگر روایت کرده است که: از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم پرسیدند از تفسیر قول حق تعالی وَ
مهیّا گردانید براي کافران » : یعنی «5» أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ
ص: 874
.«1» فرمود: مراد، تیراندازي است ،« هر چه توانید از قوّت
و احادیث معتبره وارد شده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است و شتر به گرو می دوانید و بر آن گرو
.«2» می بست براي قوّت جهاد
و در آیه کریمه و احادیث معتبره وارد است که: در ابتداي جهاد مقرر بود که
صد نفر از مسلمانان در برابر هزار نفر از کافران بایستند و نگریزند، پس حق تعالی بر ایشان تفضل نمود و آن حکم را منسوخ
گردانید و مقرر فرمود که صد کس در برابر دویست کس بایستند و نگریزند، و اگر دشمن زیاده از دو برابر باشند مخیّر باشند
.«3» در میان ایستادن و گریختن
و شیخ طوسی به سند معتبر روایت کرده است از حبه عرنی که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نامه اي نوشت
بسوي حقیبه که از مشایخ عرب بود، او نامه حضرت را بر ته دلو خود پینه کرد، دخترش گفت: نامه بزرگ و مهتر عرب را بر
دلو خود دوختی بزودي بلاي عظیم متوجه تو خواهد شد، ناگاه لشکر حضرت بر او غارت آوردند و او خود گریخت و هر
قلیل و کثیر که داشت لشکر مسلمانان به غارت بردند؛ پس به خدمت حضرت آمد و مسلمان شد، حضرت فرمود: ببین هر چه
.«4» از متاع تو مانده باشد که مسلمانان قسمت نکرده باشند بردار
و کلینی به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
لشکري فرستاد بسوي قبیله خثعم، چون لشکر به نزدیک ایشان رسیدند ایشان پناه به نماز بردند، مسلمانان اعتنا به نماز ایشان
نکردند و بعضی از ایشان را کشتند، چون خبر به آن حضرت رسید حکم فرمود که نصف دیه کشتگان را بدهند به سبب نماز
.«5» ایشان و فرمود: من بیزارم از هر مسلمانی که با مشرکان در دار الحرب بماند
ص: 875
و شیخ طبرسی روایت کرده است
که: اول لشکري که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به جانب مشرکان فرستاد آن بود که حمزه بن عبد المطّلب را با
سی سوار فرستاد به ساحل دریا از زمین جهینه و با ابو جهل ملاقات کردند و صد و سی سوار از مشرکان با او همراه بود،
مجدي بن عمرو میان ایشان واسطه شد و بدون قتال برگشتند؛ پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خود در ماه صفر
رسیدند و بی قتال و جدال مراجعت فرمودند « ابواء » که ماه دوازدهم هجرت بود متوجه جهاد قریش و بنی ضمره گردیدند تا به
و این اول جهادي بود که خود متوجه گردیدند؛ و در ماه ربیع الاول عبیده بن الحارث را با شصت سوار از مهاجران که احدي
از انصار با ایشان نبود به جهاد مشرکان فرستاد و اول علمی که حضرت منعقد ساخت در این جهاد بود، و عبیده با مشرکان
می گفتند و سرکرده مشرکان ابو سفیان بود و تیري چند بر یکدیگر انداختند؛ پس در « احیا » ملاقات کرد در سرائی که آن را
می گفتند و بدون قتال مراجعت « بواط » ماه ربیع الآخر حضرت خود متوجه جهاد قریش شد تا به موضعی رسید که آن را
رسید که موضعی است از ینبع و بقیه ماه « عشیره » نمود؛ پس حضرت خود به غزوه عشیره بیرون رفت به قصد قافله قریش تا به
جمادي الاولی و چند روز از جمادي الثانیه در آنجا توقف فرمود و با قبیله بنی مدلج و حلفاي ایشان از ضمره صلح نمود و
.«1» مراجعت فرمود
از عمار بن یاسر روایت کرده اند که گفت: با حضرت
امیر المؤمنین علیه السّلام رفیق بودم در غزوه عشیره، حضرت فرمود: اي ابو الیقظان! بیا برویم و ببینیم که بنی مدلج چگونه
عمل می کنند در چشمه خود؛ چون به نزد ایشان رفتیم و ساعتی در عمل ایشان نظر کردیم خواب بر ما مستولی شد پس به
جانب نخلستان رفتیم و بر روي خاك خوابیدیم ناگاه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ما را بیدار کرد، و چون
حضرت امیر علیه السّلام گردآلود شده بود حضرت او را ابو تراب خطاب کرد و فرمود: می خواهی خبر دهم تو را اي ابو
تراب که کیست شقی ترین مردم؟ عرض کرد: بلی یا رسول اللّه، حضرت فرمود: شقی ترین مردم سرخک
ص: 876
ثمود بود که ناقه صالح را پی کرد و از این امّت آن کسی است که تو را ضربتی زند بر اینجا- و دست مبارك بر سر آن
حضرت گذاشت- تا اینکه تر کند از خون آن این را- و دست مبارك بر ریش آن حضرت گذاشت-.
پس حضرت از غزوه عشیره بسوي مدینه مراجعت فرمود و ده روز نایستاد تا آنکه کرز بن جابر فهري غارت آورد بر گله و
می گفتند از ناحیه بدر، و این « سفوان » چهار پایان اهل مدینه و حضرت در طلب او بیرون رفت تا به وادیی رسید که او را
می گویند و علمدار آن حضرت در این جنگ علی بن ابی طالب علیه السّلام بود، و در مدینه زید بن « بدر اولی » غزوه را غزوه
حارثه را خلیفه خود گردانید و به کرز نرسیدند و بسوي مدینه برگشتند و بقیه جمادي الآخره را با رجب و شعبان در
فرستاد و بی جنگ برگشتند؛ پس عبد اللّه بن «1» مدینه اقامت فرمود؛ و در این عرض سعد بن ابی وقاص را با هشت نفر
جحش را با گروهی از مدینه بیرون فرستاد و او را امر به قتال نفرمود و این در ماه حرام بود و نامه اي از براي او نوشت و
فرمود: با اصحاب خود بیرون رو و چون دو روز راه بر وي نامه را بگشا و به هر چه در آن نامه هست عمل کن، چون نامه را
گشود در آن نوشته بود: برو تا به نخله فرود آئی و هر چه از اخبار قریش به تو رسد به ما برسان، چون نامه را خواند گفت:
سمعا و طاعه، و به اصحاب خود گفت: هر که رغبت در شهادت دارد با من بیاید، پس قوم با او رفتند و چون به نخله رسیدند
عمرو بن الحضرمی و حکم بن کیسان و عثمان و مغیره پسران عبد اللّه رسیدند به آن موضع با تجارتی از پوست و مویز و طعام
که از طایف خریده بودند و به مکه می بردند، چون لشکر اسلام را دیدند ترسیدند پس واقد بن عبد اللّه از مسلمانان سر خود
را تراشید و به ایشان چنین نمود که ما به عمره آمده ایم نه به جنگ، و این روز آخر رجب بود، چون مشرکان مطمئن شدند و
فرود آمدند مسلمانان با یکدیگر مشورت کردند که اگر بکشیم ایشان را در شهر حرام کشته ایم و اگر بگذاریم ایشان را فردا
داخل مکه می شوند و بر ایشان دست نمی یابیم- به روایت مجمع البیان بر ایشان مشتبه
ص: 877
بود که آیا
.«1» - ماه رجب داخل شده است یا نه
پس رأي ایشان بر آن قرار یافت که ایشان را به قتل رسانند، واقد بن عبد اللّه تیري به جانب عمرو بن الحضرمی انداخت و او
را به قتل رسانید و اصحاب او گریختند و مسلمانان قافله ایشان را غنیمت گرفتند و به جانب مدینه آوردند و دو اسیر از ایشان
و چون غنیمتها را به خدمت حضرت -«2» گرفتند- و به روایت علی بن ابراهیم: این واقعه در روز اول ماه رجب واقع شد
آوردند فرمود: من امر نکردم شما را که در شهر حرام قتال نکنید؟
و تصرف در اسیرها و غنائم ایشان نفرمود، و ایشان از کرده خود نادم شدند، و کفار قریش نامه اي به حضرت نوشتند و
حضرت را تعبیر کردند که: تو شهر حرام را حلال کردي و خون ریختی و مال گرفتی در اشهر حرم که مردم ایمن می باشند؛
سؤال می کنند از تو- اي محمد- از قتال در شهر » پس حق تعالی این آیات را فرستاد یَسْئَلُونَکَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرامِ قِتالٍ فِیهِ
قُلْ قِتالٌ فِیهِ کَبِیرٌ وَ صَ دٌّ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ وَ کُفْرٌ بِهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ إِخْراجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَکْبَرُ عِنْدَ اللَّهِ وَ الْفِتْنَهُ أَکْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ ،« حرام
بگو: قتال کردن در ماه حرام گناه بزرگ است و لیکن آنچه کافران می کنند از منع کردن مردم از راه خدا و کافر شدن » «3»
به خدا و منع کردن مسلمانان از مسجد الحرام و بیرون کردن اهل مسجد از آن بزرگتر و بدتر است نزد خدا از قتال در ماه
،« حرام و فتنه در دین که کفر است بزرگتر است از کشتن
.«4» چون این آیات نازل شد حضرت غنیمت را گرفت و رها کرد؛ و این واقعه دو ماه قبل از واقعه بدر بود
و در بعضی از کتب معتبره در بیان وقایع سال دوم هجرت ذکر شده است که: در این سال در آخر ماه صفر تزویج امیر
المؤمنین علیه السّلام و فاطمه علیها السّلام واقع شد، و در ذیحجه زفاف واقع شد؛ و بعضی گفته اند که تزویج در ماه رجب
واقع شده در ماه پنجم هجرت و بعد از
ص: 878
رجوع از جنگ بدر زفاف واقع شد؛ و بعضی گفته اند تزویج در ماه ربیع الاول سال دوم هجرت واقع شد و زفاف نیز در آن
ماه شد. و ولادت حضرت امام حسن علیه السّلام در سال دوم هجرت واقع شد؛ و بعضی گفته اند در منتصف ماه رمضان سال
سوم هجرت واقع شد، و ولادت جناب امام حسین علیه السّلام در سال چهارم. و آنچه حقّ است در این تواریخ در موضع خود
بیان خواهد شد ان شاء اللّه تعالی.
در سال دوم هجرت قبله از بیت المقدس بسوي کعبه گردید و سببش آن بود که چون حضرت در مکه معظمه بود رو به کعبه
و بیت المقدس هر دو می کرد در نماز خود، و چون به مدینه هجرت نمود و جمع میان هر دو ممکن نبود حق تعالی او را امر
کرد که رو به جانب بیت المقدس نماز کند تا آنکه باعث تألیف قلوب یهودان گردد و او را تکذیب نکنند زیرا که در کتب
خود خوانده بودند که آن حضرت صاحب دو قبله خواهد بود، و آن جناب کعبه را که قبله
ابراهیم و اجداد کرام آن حضرت بود دوست تر می داشت، و بعد از هفت ماه یا شانزده ماه یا هفده ماه یا هیجده ماه یا نوزده
و حضرت مأمور شد که به جانب کعبه رو بگرداند چنانکه حق تعالی در قرآن مجید «1» ماه علی الخلاف آن قبله منسوخ شد
.«2» یاد فرموده است
و شیخ طوسی در تهذیب به سند موثق روایت کرده است که: از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند: در چه وقت حضرت
.«3» رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به جانب کعبه گردیده شد؟ فرمود: بعد از مراجعت از جنگ بدر
و کلینی به سند حسن روایت کرده است که از حضرت صادق علیه السّلام پرسیدند که: آیا حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله
و سلّم رو به جانب بیت المقدس نماز کرد؟ فرمود: بلی؛ پرسیدند که: آیا کعبه را پشت سر می گرفت؟ فرمود: تا در مکه بود
نه و چون به مدینه آمد پشت به جانب
ص: 879
.«1» کعبه و رو به جانب بیت المقدس می کرد تا گردانیدند او را بسوي کعبه
و ابن بابویه روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بعد از پیغمبري سیزده سال در مکه و نوزده ماه
در مدینه رو به جانب بیت المقدس نماز کرد پس یهودان آن حضرت را تعییر کرده گفتند: تو تابع قبله مائی، و آن حضرت
بسیار غمگین شد و در شب بیرون می آمد و به جانب آسمان نظر می کرد و منتظر وحی حق تعالی بود، و چون صبح شد نماز
بامداد را ادا کرد و منتظر وحی بود تا ظهر، و چون
بتحقیق » «2» دو رکعت از نماز ظهر ادا کرد جبرئیل نازل شد و گفت قَدْ نَري تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَهً تَرْضاها
پس ،« که می بینیم گردانیدن روي تو را بسوي آسمان پس البته تو را بر می گردانیم بسوي قبله اي که می پسندي آن را
جبرئیل دست آن حضرت را گرفت در اثناي نماز و حضرت را به جانب دیگر مسجد برد و روي او را به جانب کعبه گردانید
و آنها که در عقب آن حضرت بودند همه رو به جانب کعبه گردانیدند تا آنکه مردان به جاي زنان ایستادند و زنان به جاي
مردان، پس اول نماز به جانب بیت المقدس بود و آخر نماز به جانب کعبه؛ پس این خبر رسید به مسجدي در مدینه که اهل
آن مسجد دو رکعت از نماز را کرده بودند و آنها نیز در اثناي نماز به جانب کعبه گردیدند و به این سبب آن مسجد مسمّی
پس مسلمانان گفتند: آیا نمازها که به جانب بیت المقدس کردیم ضایع شد؟ حق تعالی فرستاد وَ ما ،« مسجد قبلتین » شد به
یعنی نماز شما را که به جانب بیت المقدس کرده « و نخواهد بود که خدا ضایع کند ایمان شما را » «3» کانَ اللَّهُ لِیُضِیعَ إِیمانَکُمْ
.«4» اید
و در حدیث موثق منقول است که: آن گروهی که در مسجد قبلتین نماز می کردند بنی عبد الاشهل بودند، و بر این مضامین
و بعضی گفته اند که بناي ؛«5» احادیث بسیار است
ص: 880
مسجد قبا بعد از گردیدن قبله شد و حضرت به دست خود آن را بنا کرد؛ و گویند در سال دوم هجرت در ماه شعبان فرض
روزه ماه
مبارك رمضان نازل شد؛ و در این سال زکات فطر واجب شد؛ و در این سال حضرت صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در عید فطر
.«1» به صحرا رفت و نماز عید بجا آورد
باب سی ام در بیان کیفیت جنگ بدر است
غزوه بدر کبري اعظم فتوح اسلام است و مفصل آن در تواریخ مسطور است و مجملش موافق روایت علی بن ابراهیم و شیخ
مفید و شیخ طبرسی و ابو حمزه ثمالی و ابن شهر آشوب آن است که: قافله اي از قریش با ابو سفیان و دیگران که چهل نفر
بودند به تجارت شام رفته بودند و مال بسیار از قریش در آن قافله بود و کسی از قریش نبود که مالی در آن قافله نداشته باشد،
و چون خبر رسید که ایشان از شام متوجه مکه گردیده اند حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم اصحاب خود را ترغیب
فرمود که بر سر راه آن قافله بروند و وعده فرمود ایشان را که یا قافله بدست شما می آید یا بر قریش غالب خواهید شد، و حق
تعالی طمع قافله را وسیله خروج ایشان گردانید و غرض اصلی مغلوب شدن مشرکان و رفعت اسلام و قوّت مسلمانان بود، پس
از «1» حضرت با سیصد و سیزده نفر بیرون رفت موافق عدد اصحاب طالوت که بر جالوت غالب شدند که نود و هفت نفر
مهاجران بودند و دویست و سی و شش نفر از انصار، و علم حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و مهاجران در دست
علی بن ابی طالب علیه السّلام بود و علم انصار در دست سعد بن عباده بود و در لشکر حضرت
هفتاد شتر و دو اسب و شش زره و هفت شمشیر بود- و از حضرت صادق علیه السّلام مروي است که: یک اسب در میان
لشکر اسلام بود- و این واقعه موافق روایات بسیار در ماه مبارك رمضان سال دوم هجرت بود، و اشهر آن است که در
دوازدهم ماه مزبور از مدینه بیرون رفتند، و مردم را جنگی در خاطر نبود و به طمع قافله و مال و غنیمت می رفتند، و چون خبر
به ابو سفیان ملعون رسید که حضرت متوجه آن صوب گردیده است ترسید و به جانب شام
ص: 884
مراجعت نمود، و چون به نقره رسید ضمضم بن عمرو خزاعی را به ده دینار کرایه کرد و شتري به او داد و گفت: برو بسوي
قریش و خبر ده ایشان را که محمد با جمعی به عزم غارت قافله بیرون آمده اند زود خود را به قافله برسانید، و ضمضم را
وصیت کرد که:
چون خواهی داخل مکه شوي گوش ناقه را ببر که خون بر سر و روي آن جاري شود و جامه خود را از پیش و پس چاك کن
و با این هیئت موحش داخل مکه شو و چون داخل شوي رو را به جانب دم شتر بگردان و به آواز بلند فریاد کن: اي آل غالب!
اي آل غالب! دریابید بارها و متاعهاي خود را دریابید شتران خود را و گمان ندارم که توانید دریافت زیرا که محمد با اتباع او
از اهل مدینه به عزم غارت اموال شما بیرون آمده اند.
چون ضمضم متوجه مکه گردید سه شب پیش از آمدن ضمضم عاتکه دختر عبد المطلّب در خواب دید
که سواره اي داخل مکه شد و فریاد کرد: اي آل عدي و اي آل فهر! بامداد بشتابید بسوي موضعی که بعد از سه روز در آنجا
کشته خواهید شد، پس بر کوه ابو قبیس بالا رفت و سنگی را از کوه برگردانید و آن سنگ ریزه ریزه شد و هیچ خانه اي از
خانه هاي قریش نماند مگر ریزه اي از آن سنگ در آن خانه افتاد و چنان دید که رودخانه مکه پر از خون شده است، پس
ترسناك از خواب بیدار شد و عباس برادر خود را بر این خواب مطّلع ساخت و عباس این واقعه را به عتبه پسر ربیعه نقل کرد،
عتبه گفت:
این خواب دلالت می کند بر آنکه مصیبتی بر قریش حادث شود، و قصه خواب در میان اهل مکه منتشر شد، و چون این واقعه
به ابو جهل رسید گفت: عاتکه دروغ می گوید و چنین خوابی ندیده است و این پیغمبر دوم است که در میان فرزندان عبد
المطلّب بهم رسیده است، به لات و عزي سوگند یاد می کنم که تا سه روز انتظار می کشم اگر این خواب راست شد به او
کاري ندارم و اگر راست نشد نامه اي در میان خود می نویسیم که در میان عرب خانه آباده اي نیست که مردان و زنان ایشان
دروغگوتر از بنی هاشم باشند؛ و ابو جهل هر روز حساب ایام را نگاه می داشت چون روز سوم شد ضمضم در وادي مکه ندا
بلند کرد به آنچه عاتکه در خواب مقرون به صواب دیده بود و مردم در مکه فریاد بر آوردند و مهیّاي بیرون رفتن شدند،
سهیل بن عمرو و صفوان بن امیّه و ابو البختري
بن
ص: 885
هشام و منبه پسر حجاج و نبیه برادر او و نوفل پسر خویلد ایستادند و گفتند: اي گروه قریش! هرگز مصیبتی از این بزرگتر به
شما نرسیده بود که محمد و اتباع او از اهل مدینه متعرض قافله شما شوند که خزینه هاي اموال شما در آن قافله است و جدائی
اندازند میان شما و تجارت شما که دیگر تجارت نتوانید کرد، بخدا قسم که هیچ مرد و زن از قریش نیست که در این قافله
مالی از کم و بیش نداشته باشد؛ پس صفوان ابتدا کرد و پانصد اشرفی براي خرج سفر بیرون آورد و بعد از او سهیل مبلغ
جزیلی حاضر نمود و احدي از قریش نماند مگر مبلغی براي خرج این سفر آورد و تهیه عظیم درست کرده بر شتران نرم و
بیرون رفتند » : درشت سوار شدند و از روي نهایت حمیّت و تعصب روانه شدند چنانکه خدا در وصف ایشان فرموده است که
گفتند: هر که با ما بیرون نمی آید خانه اش را خراب «1» « از دیار و خانه هاي خود از روي بطر و طغیان و براي ریاي مردمان
می کنیم، و به جبر عباس پسر عبد المطلّب و نوفل پسر حارث بن عبد المطّلب و عقیل پسر ابو طالب را بیرون آوردند و زنان
سازنده و نوازنده بیرون بردند که در راه شراب می خوردند و دف می زدند و خوانندگی و طرب می کردند.
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با سیصد و سیزده نفر بیرون آمده بود، و چون به یک منزلی بدر رسید بشیر بن ابی
الزغبا و مجد بن عمرو را فرستاد که خبر قافله قریش
را بیاورند که به کجا رسیده اند، چون بر سر چاه بدر رسیدند شتران خود را خوابانیدند و آبی از چاه کشیدند و خوردند، پس
شنیدند که دو زن با یکدیگر مشاجره می نمایند و یکی از ایشان به دیگري چسبیده و یک درهم از او طلب می کند که به او
قرض داده است و او در جواب می گوید: قافله قریش دیروز به فلان موضع رسیده اند و فردا به اینجا فرود می آیند من از براي
ایشان کاري می کنم و حقّ تو را می دهم؛ پس برگشتند و گفته زنان را به خدمت حضرت عرض کردند.
چون جاسوسان حضرت برگشتند ابو سفیان با قافله به نزدیک بدر رسید و خود پیش
ص: 886
آمد بر سر آب بدر و در آنجا مردي از قبیله جهینه را دید که او را کسب جهنی می گفتند و گفت: اي کسب! آیا خبري از
محمد و اصحاب او داري که به کجا رسیده اند؟ گفت: نه، ابو سفیان گفت: بلات و عزي سوگند یاد می کنم اگر امر محمد
را دانی و از ما پنهان داري قریش همیشه دشمن تو خواهند بود زیرا که احدي از قریش نیست که از این قافله بهره اي نداشته
باشد، کسب سوگند یاد کرد که: من خبري از محمد و اصحاب او ندارم مگر آنکه امروز دو سواره دیدم که آمدند و شتران
خود را خوابانیدند و از این چاه آب کشیدند و برگشتند و ندانستم که بودند، پس ابو سفیان آمد به آن موضع که ایشان شتران
خود را در آنجا خوابانیده بودند و پشکل آن شتران را شکست و در میان آن پشکلها هسته خرما یافت گفت: این
علامت شتران مدینه است که خرما به شتران خود می خورانند و بخدا سوگند که اینها جاسوسان محمد بوده اند؛ پس بسرعت
تمام برگشت و راه قافله را گردانید و ایشان را از راه ساحل دریا متوجه مکه گردانید و به شتاب بسیار روانه شد.
و جبرئیل بر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد و آن حضرت را خبر داد که قافله از دست شما رفت و کفار
قریش که براي حمایت قافله بیرون آمده بودند متوجه شما گردیده اند و باید با ایشان جنگ کنید که خدا شما را یاري خواهد
داد، و در آن وقت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در منزل صفرا که منزل پیش از بدر است نزول اجلال فرموده
بود پس حضرت اصحاب خود را خبر داد به آنچه جبرئیل آورده بود و فرمود: قافله گذشتند و قریش رو به ما می آیند و حق
تعالی مرا امر کرده است که با ایشان جهاد کنم؛ اصحاب آن حضرت از استماع این واقعه بسیار ترسیدند و متألم شدند،
حضرت فرمود: هر چه در این باب رأي شما اقتضا می نماید بگوئید.
پس ابو بکر برخاست و گفت: ایشان قریش اند به آن خیلا و تکبري که دارند، از روزي کافر شده اند هرگز ایمان نیاورده اند
و از روزي که عزیز گردیده اند هرگز ذلیل نشده اند، و ما به تهیه جنگ بیرون نیامده ایم و سامان آن نداریم.
حضرت را جواب او خوش نیامد و فرمود: بنشین، و باز فرمود که: بگوئید که چه باید کرد؟
ص: 887
پس عمر برخاست و همان گفت که ابو بکر گفت، حضرت فرمود که: بنشین.
پس مقداد برخاست
و گفت: یا رسول اللّه! این گروه قریش اند که با خیلا و تکبر خود آمده اند و ما ایمان آورده ایم به تو و تصدیق تو نموده ایم
و گواهی می دهیم که آنچه تو از جانب خدا آورده اي حق است و اگر فرمائی که در میان آتش رویم یا خود را بر خار
مغیلان زنیم، می رویم و پروا نمی کنیم و نمی گوئیم با تو آنچه بنی اسرائیل با موسی گفتند که فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا إِنَّا
و لیکن می گوئیم: برو و « برو تو و پروردگار تو پس جنگ کنید، بدرستی که ما در اینجا نشسته ایم » «1» هاهُنا قاعِدُونَ
پس حضرت او را دعا کرد و فرمود: خدا تو را جزاي خیر ،« پروردگار تو پس جنگ کنید که ما به اتفاق شما جنگ می کنیم
دهد.
و باز فرمود که: بگوئید آنچه رأي شماست؛ و غرض آن حضرت آن بود که انصار سخن بگویند زیرا که اکثر آن گروه از
انصار بودند و در هنگامی که در عقبه با آن حضرت بیعت کردند گفتند: تا به مدینه نیائی ما تو را حمایت نمی کنیم، و چون
به مدینه آئی در امان مائی تو را حمایت می کنیم از آنچه پدران و مادران و زنان خود را از آن حمایت می کنیم، و حضرت
بیم آن داشت که انصار گمان کنند که حمایت آن حضرت وقتی بر ایشان لازم است که دشمن در مدینه بر سر او آید نه در
بیرون مدینه.
پس سعد بن معاذ انصاري برخاست و گفت: پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه، شاید غرض تو از تکرار سؤال، ما باشیم.
حضرت فرمود: بلی.
سعد گفت: گمان می برم که براي کاري بیرون
آمدي و اکنون به کار دیگر مأمور شده اي.
فرمود: بلی؛ یعنی براي قافله بیرون آمدم و اکنون مأمور شدم که با مشرکان قتال کنم.
سعد گفت: پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه، ما ایمان آوردیم به تو و تصدیق کردیم تو را و گواهی دادیم که آنچه از
جانب حق تعالی آورده اي حق است، پس آنچه
ص: 888
خواهی امر کن که ما اطاعت می نمائیم و از مالهاي ما هر چه خواهی بگیر و هر چه خواهی بگذار و آنچه بگیري ما را خوشتر
می آید از آنچه بگذاري، بخدا سوگند که اگر ما را امر می کنی که به این دریا فرو رویم، فرو می رویم و پروا نمی کنیم؛
پس گفت: پدر و مادرم فداي تو باد یا رسول اللّه، من هرگز به این راه نیامده ام و معرفتی به این راه ندارم و ما در مدینه
گروهی چند گذاشته ایم که جهاد ما در خدمت تو از آنها بیشتر نیست و اعتقاد آنها نسبت به تو از ما کمتر نیست و اگر می
دانستند که جنگی رو خواهد داد تخلف نمی کردند، و اکنون براي تو شتران سواري مهیا می کنیم و به برابر دشمن می رویم
صبر کنندگان بر ملاقات دشمنان و شجاعان و دلیران بر کارزار ایشان و امید داریم که خدا دیده تو را به سبب ما روشن و تو
را به ما شاد گرداند، پس اگر آنچه می خواهی از فتح و نصرت رو دهد، زهی سعادت؛ و اگر ما مغلوب و کشته شویم، سوار
شو بر شتران که براي تو مهیا کرده ایم و ملحق شو به قوم ما که آنها تو را یاري می کنند بعد از
ما.
پس حضرت از گفتار او شاد شد فرمود که: ان شاء اللّه چنین نخواهد شد و حق تعالی مرا وعده نصرت داده است و وعده خدا
را خلف نمی باشد، روانه شوید با برکت خدا گویا می بینم که فلان در فلان موضع کشته می شود و فلان در فلان مکان بر
خاك خذلان می افتد؛ و محل کشته شدن هر یک از ابو جهل و عتبه و شیبه و منبه و نبیه و سائر رؤساي مشرکان قریش را بیان
فرمود به نحوي که واقع شد، پس جبرئیل علیه السّلام از جانب حق تعالی نازل شد و این آیات را آورد کَما أَخْرَجَکَ رَبُّکَ
چنانکه بیرون آورد تو را پروردگار تو به حق و راستی و بدرستی که » «1» مِنْ بَیْتِکَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِیقاً مِنَ الْمُؤْمِنِینَ لَکارِهُونَ
یُجادِلُونَکَ فِی الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَیَّنَ کَأَنَّما یُساقُونَ إِلَی الْمَوْتِ وَ هُمْ یَنْظُرُونَ ،« گروهی از مؤمنان هرآینه کاره بودند بیرون رفتن را
جدال می کنند با تو در اختیار حق که جهاد است بعد از آنکه روشن شد بر ایشان که جهاد باید کرد و بر دشمن ظفر » «2»
خواهند یافت به وعده
ص: 889
و موافق روایات سابق معلوم است این ؛« الهی گویا می کشاند ایشان را بسوي مرگ و ایشان مرگ را به چشم خود می بینند
کنایات با ابو بکر و عمر است که کاره بودند جهاد را.
وَ إِذْ یَعِدُکُمُ اللَّهُ إِحْدَي الطَّائِفَتَیْنِ أَنَّها لَکُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَیْرَ ذاتِ الشَّوْکَهِ تَکُونُ لَکُمْ وَ یُرِیدُ اللَّهُ أَنْ یُحِقَّ الْحَقَّ بِکَلِماتِهِ وَ یَقْطَعَ
و یاد کنید آن را که » «1» دابِرَ الْکافِرِینَ. لِیُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُجْرِمُونَ
وعده داد شما را خدا یکی از دو گروه که از شما خواهد بود با قافله قریش و مال ایشان با لشکر قریش و ظفر یافتن بر ایشان،
و دوست می دارید شما که قافله به دست شما آید که شما را کارزار نباید کرد و مال بیابید، و می خواهد خدا که با لشکر
برخورید و بر ایشان ظفر یابید تا خدا ثابت گرداند دین حق را به وعده هاي خود و برکند بنیاد کافران را تا ثابت و ظاهر
پس امر فرمود حضرت رسول صلّی اللّه علیه و ،« گرداند دین اسلام را و زایل گرداند کفر و بطلان را هر چند نخواهند مشرکان
می گفتند فرود آمدند، و کفار « عدوه شامیّه » آله و سلّم که در طرف پسین بار کردند و روان شدند تا بر سر آب بدر که آن را
فرود آمدند و غلامان خود را فرستادند که آب از براي ایشان ببرند، پس اصحاب حضرت « عدوه یمانیّه » قریش آمدند و در
ایشان را گرفتند و به نزد آن حضرت آوردند در وقتی که حضرت نماز می کرد و از ایشان پرسیدند که: قافله متاع قریش
کجاست؟ غلامان گفتند: ما خبري از آن نداریم. این سخن اصحاب آن حضرت را خوش نیامد و ایشان را بسیار زدند، چون
حضرت از نماز فارغ شد فرمود که: اگر راست می گویند شما می زنید ایشان را و اگر دروغ می گویند دست برمی دارید
ایشان را، نزدیک من بیاورید، چون نزدیک آن حضرت آمدند از ایشان پرسید که: کیستید شما؟ گفتند: ما غلامان قریشیم،
فرمود: این گروه قریش که آمده اند چند نفرند؟ گفتند: عدد ایشان را نمی دانیم، فرمود که:
در هر روز چند شتر
می کشتند؟ گفتند: گاهی نه شتر و گاهی ده شتر، حضرت فرمود که: از نهصد نفرند تا هزار نفر، پرسید که: از بنی هاشم کی
با ایشان آمده است؟ گفتند: عباس
ص: 890
.«1» و نوفل و عقیل؛ پس حضرت فرمود که غلامان را حبس کردند
و شیخ مفید از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که حضرت فرمود: ما چون به جنگ بدر حاضر شدیم
اسب سواري در میان ما نبود بغیر از مقداد بن اسود، و در شبی که در روز جنگ واقع شد هر که بود به خواب رفت بغیر رسول
.«2» خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که در زیر درختی ایستاده و نماز و تضرع و دعا کرد تا صبح
و علی بن ابراهیم و غیر او روایت کرده اند که: چون خبر قدوم حضرت به قریش رسید بسیار ترسیدند و عتبه بن ربیعه به نزد
ابو البختري بن هشام رفت و گفت: دیدي ثمره شجره بغی ما را، بخدا سوگند که ما جاي پاي خود را نمی بینیم ما بیرون
آمدیم که قافله خود را از ایشان بگیریم، قافله ما که از ایشان رها شد و این آمدن ما محض طغیان و بغی است و بخدا سوگند
هر گروه که بغی و طغیان نمایند غالب و رستگار نمی شوند، من آرزو می کنم که مالهائی که فرزندان عبد مناف در این قافله
داشتند همه می رفت و ما این سفر را نمی کردیم.
ابو البختري گفت: تو بزرگی از بزرگان قریشی، بر خود بگیر غرامت آن قافله را که اصحاب محمد در نخله غارت کردند که
به صاحبانش بدهی و خون ابن الحضرمی که
در آن قافله کشته شد متحمل شو زیرا که او هم سوگند تو بود تا قریش راضی شوند و برگردند.
عتبه گفت: تو گواه باش که من همه اینها را متحمل شدم و می دانم که هیچ کس در این باب با ما مخالفت نمی کند به غیر از
ابو جهل، تو برو به نزد ابو جهل و در این باب با او سخن بگو شاید او را از این رأي فاسد برگردانی.
ابو البختري گفت که: من رفتم بسوي خیمه ابو جهل و دیدم که زره خود را بیرون آورده است و درست می کند، گفتم: ابو
الولید مرا بسوي تو به رسالتی فرستاده است.
چون این را شنید در غضب شد و گفت: عتبه رسولی بغیر از تو نیافت که بفرستد.
ص: 891
گفتم: و اللّه که اگر غیر او کسی مرا به نزد تو به رسالت می فرستاد نمی آمدم و لیکن او بزرگ قبیله است و اطاعت او لازم
است، من به این سبب به نزد تو آمدم.
پس غضبش زیاد شد و گفت: عتبه را سید و بزرگ قبیله می گوئی؟
گفتم: من تنها نمی گویم، همه قریش چنین می گویند و او متحمل شده است غرامت قافله نخله را و دیه ابن الحضرمی را.
ابو جهل گفت: عتبه زبانش از همه کس درازتر است و سخنش از همه کس بلیغ تر است و او براي محمد تعصب می کند زیرا
که از فرزندان عبد مناف است و پسرش با محمد است و می خواهد که مردم را سست کند که با محمد قتال نکنند، به لات و
عزي سوگند که از پی ایشان می رویم تا مدینه و ایشان را اسیر می کنیم و به مکه می بریم تا
همه عرب بشنوند که ما با ایشان چه کردیم و دیگر کسی معترض تجارتهاي ما نشود.
و ابو جهل نام پسر او را براي این به میان آورد که ابو حذیفه پسر عتبه در خدمت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بود.
و چون ابو سفیان قافله متاع را به مکه رسانید به نزد قریش فرستاد که قافله شما نجات یافت، برگردید و محمد را با عرب
بگذارید و اگر خود بر نمی گردید زنان و کنیزان سازنده و نوازنده را پس فرستید که اسیر ایشان نشوند. پس رسول ابو سفیان
در جحفه به ایشان رسید و عتبه خواست که برگردد، ابو جهل لعین و قبیله او راضی نشدند به برگشتن و زنان را پس فرستادند،
و چون خبر بسیاري لشکر قریش به اصحاب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسید بسیار ترسیدند و جزع نمودند و
گریستند و استغاثه به درگاه حق تعالی کردند، و خدا این آیات وارد براي تسلی ایشان فرستاد إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ فَاسْتَجابَ
در هنگامی که استغاثه می کردید از پروردگار خود پس مستجاب کرد خدا » «1» لَکُمْ أَنِّی مُمِدُّکُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلائِکَهِ مُرْدِفِینَ
دعاي شما را که من مددکننده ام شما را به هزار نفر از ملائکه اي که از
ص: 892
.«1» « پی یکدیگر آیند
و طبرسی از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نظر کرد بسوي
بسیاري عدد مشرکان و کمی عدد مسلمانان، رو به قبله آورد و دست به دعا برداشت و عرض کرد: پروردگارا! وفا کن به
وعده اي که با من کردي، خداوندا! اگر
این گروه هلاك شوند کسی عبادت تو در زمین نخواهد کرد. و پیوسته دست به جانب آسمان بلند کرده بود و دعا و تضرع
می نمود تا آنکه ردا از دوش مبارکش افتاد پس حق تعالی این آیه را فرستاد وَ ما جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْري وَ لِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُکُمْ وَ مَا
و نگردانیده است خدا این مدد کردن به ملائکه را مگر بشارتی براي شما و تا » «2» النَّصْ رُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ
آرام گیرد دلهاي شما و نیست یاري و ظفر یافتن بر دشمن مگر از نزد خدا- نه از ملائکه و نه از غیر ایشان- بدرستی که خدا
.«3» « غالب است بر هر چه اراده نماید و کارهاي او منوط به حکمت است
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون شب شد حق تعالی بر اصحاب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم خوابی
مستولی گردانید و بعضی از ایشان محتلم شدند و زمینی که فرود آمده بودند ریگ روان بود و پا در آن بند نمی شد و کافران
سبقت کرده بودند و آب را گرفته بودند و مسلمانان آب نداشتند، چون بیدار شدند از این احوال بسیار غمگین شدند و به
حضرت عرض کردند که: ما در زمین نرمی هستیم و کافران بر زمین سخت ایستاده اند و محتلم شده ایم و آب نداریم که
غسل کنیم و با جنابت کشته خواهیم شد؛ پس حق تعالی بارانی فرستاد که بر مسلمانان نرم و ریزه و آهسته می بارید تا
زمینهاي ایشان سخت شد و بر کافران تند می بارید که زمین ایشان گل شد و پا در آن بند
نمی شد و به این سبب مسلمانان آب بهم رسانیدند و غسل کردند و حق تعالی هراس عظیم در دل کافران افکند که از
شبیخون مسلمانان می ترسیدند، و مسلمانان به این اسباب دلهاي ایشان قوي شد و از
ص: 893
یاد آورید آن را که فرو گرفت » «1» روي رحمت حق تعالی امیدوار شدند چنانکه فرموده است إِذْ یُغَشِّیکُمُ النُّعاسَ أَمَنَهً مِنْهُ
وَ یُنَزِّلُ عَلَیْکُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً لِیُطَهِّرَکُمْ بِهِ وَ یُذْهِبَ ،« شما را خواب سبک براي ایمنی از جانب خدا که در دلهاي شما افکند
و فرستاد بر شما از آسمان آبی تا پاك گرداند شما را به آن و » «2» عَنْکُمْ رِجْزَ الشَّیْطانِ وَ لِیَرْبِطَ عَلی قُلُوبِکُمْ وَ یُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدامَ
ببرد از شما وسوسه شیطان را یا جنابت شیطانی را و تا محکم گرداند دلهاي شما را به امیدواري رحمت الهی و ثابت گرداند
.«3» «- قدمهاي شما را- براي سخت شدن زمین یا ثابت قدم گردیدن در جهاد
علی بن ابراهیم روایت کرده است که: آن شب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عمار بن یاسر و عبد اللّه بن مسعود
را فرستاد بسوي لشکر کافران که خبري از احوال ایشان بیاورند، چون ایشان داخل لشکر کافران گردیدند همه را خائف و
هراسان یافتند، و هرگاه می خواست اسب ایشان صدا کند از نهایت ترس بر دهانش می چسبیدند، و شنیدند که منبه بن حجاج
می گفت: گرسنگی براي ما نان شب نگذاشت ناچار باید که یا بمیریم یا بمیرانیم؛ فرمود که: ایشان و اللّه سیر بودند و لیکن از
نهایت خوف و هراس این سخنان می گفتند، زیرا که حق تعالی رعبی در
یاد کن- » : دل ایشان افکنده بود چنانکه حق تعالی فرستاد که إِذْ یُوحِی رَبُّکَ إِلَی الْمَلائِکَهِ أَنِّی مَعَکُمْ فَثَبِّتُوا الَّذِینَ آمَنُوا یعنی
اي محمد- وقتی را که وحی کرد پروردگار تو بسوي ملائکه: بدرستی که من با شمایم پس ثابت گردانید و دل دهید مؤمنان
فَاضْرِبُوا ،« زود باشد که بیندازم در دلهاي کافران ترس و بیم را » سَأُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُوا الرُّعْبَ ،« را در محاربه کافران
و بزنید از ایشان همه » «4» وَ اضْرِبُوا مِنْهُمْ کُلَّ بَنانٍ ،« پس بزنید اي ملائکه بالاي گردنهاي ایشان را » فَوْقَ الْأَعْناقِ
ص: 894
.«1» « انگشتان ایشان را
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: چون صبح طالع شد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تهیه لشکر خود فرمود، و
در لشکر آن حضرت دو اسب بود یکی از زبیر و دیگري از مقداد و هفتاد شتر در آن لشکر بود که به نوبت سوار می شدند و
یک شتر بود که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی بن ابی طالب علیه السّلام و مرثد بن ابی مرثد غنوي به نوبت
.«2» سوار می شدند و شتر از مرثد بود؛ و در لشکر قریش چهار صد اسب بود
و موافق روایات معتبره عدد اصحاب حضرت سیصد و سیزده نفر بودند، و در عدد لشکر قریش بعضی هزار گفته اند و بعضی
.«3» از نهصد تا هزار
و موافق روایات معتبره و آیات کریمه حق تعالی براي تحقیق قتال و ظفر مسلمانان و خذلان کافران، کفار را در نظر مؤمنان
اندك نمود تا جرأت نمایند بر جنگ ایشان، و در ابتداي حال مسلمانان را در نظر
کافران اندك نمود تا جرأت بر قتال ایشان نمودند و بعد از شروع در قتال مسلمانان را در نظر مشرکان بسیار نمود که ایشان را
.«4» در برابر خود دیدند و ترسیدند و منهزم گردیدند
؛«5» و در روایات معتبره بسیار وارد شده است که: قتال بدر در روز جمعه هفدهم ماه مبارك رمضان بود در سال دوم هجرت
و اول اقوي است. ؛«6» و در روایتی از حضرت صادق علیه السّلام وارد شده است که در نوزدهم ماه مزبور بود
علی بن ابراهیم روایت کرده است که: پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم صف اصحاب خود را درست کرد در
پیش روي خود و فرمود که: دیده هاي خود را بپوشید و ابتدا به جنگ
ص: 895
ایشان مکنید و سخن مگوئید. چون قریش کمی اصحاب آن حضرت را مشاهده کردند ابو جهل به اصحاب خود گفت: اینها
یک لقمه بیش نیستند اگر غلامان خود را بفرستیم اینها را به دست می گیرند! عتبه گفت: شاید ایشان را کمینی و مددي بوده
بن وهب جمحی را که از شجاعان آنها بود فرستادند که به نزدیک لشکر آن حضرت آمد و بر دور لشکر «1» باشد. پس عمرو
گردید و بر بلندي بر آمد و به اطراف لشکر نظر کرد و بسوي قریش برگشت و گفت: کمینی و مددي ندارند و لیکن شتران
آبکش مدینه اند که مرگ ریزننده در بار دارند، نمی بینید که زبان بسته اند و سخن نمی گویند و مانند افعی زبان بر دور
دهان می گردانند و ملجإي به غیر شمشیرهاي آبدار خود ندارند! و چنان می بینیم ایشان را که پشت نکنند تا کشته شوند
و کشته نمی شوند تا به قدر خود بکشند! پس در جدال ایشان تدبیر نمائید و در جنگ ایشان دلیر مباشید؛ ابو جهل گفت:
دروغ می گوئی و ترسیده اي و از شمشیرهاي آبدار ایشان زهره ات آب شده است.
و چون اصحاب رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز از کافران و کثرت و شوکت ایشان بسیار ترسیده بودند حق تعالی
اگر میل کنند بسوي صلح، تو نیز میل کن بسوي آن و توکل » : یعنی «2» فرستاد وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَکَّلْ عَلَی اللَّهِ
و حق تعالی می دانست که ایشان اجابت نمی کنند و قبول صلح نمی نمایند و لیکن می خواست که دلهاي ،« نما بر خدا
مؤمنان شاد گردد. پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسوي قریش فرستاد که: اي گروه قریش! من نمی خواهم
که ابتداي جنگ من با شما باشد، مرا با عرب بگذارید، اگر من صادق باشم و بر ایشان غالب گردم شما از همه کس به من
نزدیکترید و قبیله و عشیره منید، و اگر دروغگو باشم عربان کفایت امر من خواهند کرد از شما، پس بر گردید که مرا با شما
کاري نیست.
چون رسالت آن حضرت به قریش رسید عتبه گفت: بخدا سوگند هر که این پیغام را قبول نکند رستگار نمی شود؛ پس بر شتر
سرخی سوار شد. حضرت چون دید که عتبه
ص: 896
سوار شد فرمود: اگر چیزي هست، نزد این صاحب شتر سرخ است، اگر اطاعت او بکنند رستگار می شوند.
پس عتبه قریش را طلبید و گفت: جمع شوید و از من بشنوید؛ چون جمع شدند گفت:
اي گروه قریش! امروز سخن مرا بشنوید و
اطاعت کنید مرا و بعد از این هرگز اطاعت من مکنید، بر گردید بسوي مکه و شراب بخورید و دست در گردن حوریوشان
درآورید و عهد و پیمان و خویشی محمد را رعایت کنید که او پسر عم شما و مهتر و بهتر شماست، پس برگردید و رأي مرا
قبول کنید، و اگر مطلب شما متاعهاي قافله نخله و خون ابن حضرمی است من قافله را تاوان می دهم و خون ابن حضرمی را
که هم سوگند من بود دیه می دهم.
چون ابو جهل لعنه اللّه علیه این سخنان را شنید در غضب شد و گفت: عتبه زبان فصیح و بیان نصیح دارد و اگر امروز قریش
به گفته او برگردند بزرگ قریش خواهد شد! پس به عتبه خطاب کرد که: اي عتبه! شمشیرهاي فرزندان عبد المطلب را دیدي
و ترسیدي و مردم را تکلیف برگشتن می کنی در وقتی که ظفر بر دشمن خود یافته ایم و کینه دیرینه را انتقام می توانم کشید؟
پس عتبه از شتر خود به زیر آمد و بر ابو جهل حمله کرد و او را از روي اسب ربود و به زمین زد و مردم را گمان بود که او را
خواهد کشت، پس دست از او برداشت و اسبش را پی کرد و گفت: تو مرا نسبت به جبن و ترس می دهی! امروز بر قریش
معلوم خواهد شد که کدامیک از ما و تو ترسناکتر و قوم خود را فاسدکننده تریم! اگر راست می گوئی بیا من و تو تنها به
معرکه رویم تا معلوم شود که من شجاع ترم یا تو.
پس اکابر قریش بر عتبه جمع شدند و گفتند: بخدا سوگند که دست از او
بردار که ابتداي شکست این لشکر از تو نباشد؛ پس عتبه دست از ابو جهل برداشت و نظر کرد بسوي برادر خود شیبه و پسرش
ولید و گفت: برخیزید و مهیاي جنگ باشید، و خود زره پوشید و خودي طلبید که بر سر گذارد، از بزرگی سر او خودي بهم
نرسید که گنجایش سر او داشته باشد، پس دو عمامه در سر بست و شمشیر خود را برداشت و به سبب عصبیت و جاهلیت پیش
از دیگران با برادر و پسرش رو به میدان آورد و ندا کرد: اي محمد! کفو ما را از قریش بسوي ما بفرست که جنگ کنیم؛ پس
سه نفر از انصار از لشکر اسلام بیرون
ص: 897
رفتند (عود، معود، عوف) پسران عفرا؛ عتبه چون ایشان را دید گفت: کیستید شما؟ نسب خود را بگوئید تا شما را بشناسیم.
گفتند: مائیم پسران عفرا یاوران خدا و رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.
گفت: برگردید که ما با شما جنگ نمی کنیم و شما کفو ما نیستید، ما کفو خود را می خواهیم از قریش.
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نیز نمی خواست که اول جنگ از انصار باشد، پس به نزد ایشان فرستاد که:
برگردید، ایشان برگشتند و در جاهاي خود ایستادند؛ پس حضرت نظر کرد بسوي عبیده بن الحارث پسر عم خود و هفتاد سال
از عمر او گذشته بود و فرمود: برخیز اي عبیده؛ پس عبیده مردانه برجست و شمشیر خود را به کف گرفت، پس نظر کرد
بسوي حمزه علیه السّلام عم بزرگوار خود و فرمود: برخیز اي عم، پس نظر کرد بسوي امیر المؤمنین
علیه السّلام و فرمود: برخیز یا علی، و آن حضرت از همه خردسالتر بود؛ پس هر سه شمشیرها به کف گرفتند و در خدمت
رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم ایستادند، حضرت فرمود: طلب کنید حقی را که حق تعالی براي شما مقرر فرموده است،
اینک قریش آمده اند با خیلا و فخر خود و می خواهند نور خدا را فرونشانند و خدا نخواهد گذاشت که نور او خاموش گردد
و البته نور دین خود را تمام خواهد کرد، پس فرمود: اي عبیده! بر تو باد به عتبه، و اي حمزه! بر تو باد به شیبه، و اي علی! بر تو
باد به ولید پسر عتبه.
پس آن سه بزرگوار از نبیّ مختار استمداد همّت نموده مردانه متوجه جهاد با کفار گردیدند، چون عتبه ایشان را دید از کینه
اي که در دل خود داشت ایشان را نشناخت و پرسید: شما کیستید؟ نسب خود را بگوئید تا شما را بشناسم.
عبیده گفت: منم عبیده پسر حارث بن عبد المطلب.
عتبه گفت: نیکو کفوي هستی، آنها کیستند؟
عبیده گفت: یکی حمزه پسر عبد المطلب است و دیگري علی بن ابی طالب است.
عتبه گفت: دو کفو بزرگوارند؛ لعنت خدا بر کسی که ما و شما را در چنین مقامی در برابر یکدیگر بازداشته است؛ یعنی ابو
جهل.
ص: 898
پس شیبه به حمزه خطاب کرد: تو کیستی؟ گفت: منم حمزه بن عبد المطلب شیر خدا و شیر رسول خدا.
شیبه گفت: در برابر شیر حلفا آمده اي حمله و صولت خود را خواهی دید اي شیر خدا.
پس عبیده بر عتبه حمله کرد و ضربتی بر سر عتبه زد که سرش به دونیم
و هر دو به زمین افتادند؛ و حمزه و شیبه چندان حمله «1» شد، و عتبه ضربتی بر پاهاي عبیده زد که هر دو پایش را جدا کرد
یکدیگر را رد کردند به سپرهاي خود که شمشیرهاي ایشان کند شد؛ و امیر المؤمنین علیه السّلام ضربتی بر دوش راست ولید
زد که از زیر بغلش بیرون آمد. علی علیه السّلام فرمود: پس به دست چپ دست بریده خود را گرفت و چنان بر سر من زد که
گمان کردم که آسمان بر سر من فرود آمد؛- و فرمود: انگشتر طلائی در دست داشت و چون دستش را حرکت داد برق
انگشتر او صحرا را روشن کرد و نعره اي زد که هر دو لشکر به لرزه آمدند و به جانب پدر خود دوید، پس حضرت از عقب
او رفت و ضربت دیگر بر ران او زد که او را انداخت و رجزي خواند که: منم فرزند آنکه دو حوض براي حاجیان داشت عبد
المطلب، و منم فرزند هاشم که طعام می داد مردم را در قحط و خشکسال، و وفا می کنم به وعده خود و حمایت می کنم
.-«2» پیغمبر صاحب حسب و نسب را
پس حمزه و شیبه بعد از حمله بسیار بر یکدیگر چسبیدند و مسلمانان فریاد کردند: یا علی! سگ را ببین که بر عمت چسبیده
است؛ پس امیر المؤمنین علیه السّلام متوجه او گردید، و چون حمزه بلندتر از شیبه بود فرمود: اي عم! سر خود را به زیر آور،
چون حمزه سر را به میان سینه شیبه برد علی علیه السّلام ضربتی زد و نصف سر شیبه را پراند.
پس امیر المؤمنین علیه السّلام به
نزد عتبه آمد و هنوز رمقی از او باقی بود و او را نیز تمام کش کرد؛ و امیر المؤمنین و حمزه علیهما السلام عبیده را برداشتند و
به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آوردند، چون نظر آن حضرت بر او افتاد آب از دیده مبارکش
فروریخت؛ عبیده عرض
ص: 899
کرد: یا رسول اللّه! پدر و مادرم فداي تو باد، من شهیدم؟ فرمود: بلی تو اول شهیدي از اهل بیت من، عبیده گفت: اگر عم تو
ابو طالب زنده می بود می دانست که من اولایم به آنچه گفته اي از او، حضرت فرمود: کدام عم مرا می گوئی؟ گفت: ابو
طالب را که آن دو بیت را گفته است در جواب کافران قریش که مضمون آنها این است: دروغ گفتید بخانه خدا سوگند که
محمد مغلوب شما خواهد گردید پیش از آنکه ما نیزه زنیم و تیر اندازیم در پیش روي او و او را به دست شما نخواهیم داد تا
آنکه کشته شویم بر دور او و زنان و فرزندان را فراموش کنیم در یاري او.
حضرت فرمود: به ابو طالب چنین مگو، مگر نمی بینی یک پسرش را علی که مانند شیر در پیش روي خدا و رسول شمشیر می
زند و پسر دیگرش در راه خدا هجرت کرده است بسوي حبشه؟ عبیده عرض کرد: یا رسول اللّه! آیا بر من غضب کردي در
.«1» چنین حالی؟ فرمود: نه و لیکن نخواستم عم مرا چنین یاد کنی
و به روایت دیگر: حمزه در برابر عتبه ایستاد؛ و عبیده در برابر شیبه، چنانکه شیخ مفید از امام محمد باقر علیه السّلام روایت
کرده است
که حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: من تعجب می کنم از جرأت قریش در روز بدر که دیدند من ولید پسر عتبه را
کشتم و حمزه عتبه را کشت و با حمزه شریک شدم در کشتن شیبه، ناگاه حنظله بن ابو سفیان رو به من آورد و چون به
.«2» نزدیک من رسید ضربتی بر سرش زدم که دیده هایش بر رویش جاري شد و بر زمین افتاد
و باز علی بن ابراهیم و دیگران روایت کرده اند که: چون عتبه و شیبه و ولید کشته شدند، ابو جهل لعین به قریش گفت:
تعجیل مکنید و طغیان منمائید چنانکه پسران ربیعه کردند و راضی نشدند به جنگ اهل مدینه، بر شما باد به کشتن اهل مدینه
از انصار، و قریش را مکشید و به دست بگیرید ایشان را تا به مکه بریم و بشناسانیم به ایشان گمراهی ایشان را.
ص: 900
و جوانی چند بودند از قریش که در مکه مسلمان شده بودند و پدران ایشان حبس کرده بودند ایشان را و مانع هجرت آنها به
مدینه شده بودند و صاحب یقین نبودند در دین اسلام مانند قیس بن الولید بن مغیره، ابو قیس بن فاکهه، حارث بن ربیعه، علی
بن امیه، عاص بن منبه؛ و کفار ایشان را به جنگ بدر آورده بودند، چون نظر کردند و مسلمانان را بسیار کم یافتند در دین
خود متزلزل شدند و گفتند: فریب داده است این بیچاره ها را دین آنها و در این زودي همه کشته خواهند شد، پس حق تعالی
این آیه را فرستاد إِذْ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ غَرَّ هؤُلاءِ دِینُهُمْ وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ
در هنگامی که می گویند منافقان و آنان که در دلهاي ایشان مرضی هست: مغرور » : یعنی «1» عَلَی اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ
کرده است این گروه را دین ایشان؛ و هر که توکل کند بر خدا پس بدرستی که خدا عزیز و قادر است بر هر چه خواهد و دانا
.« و حکیم است
ابلیس لعین در این وقت به صورت سراقه بن مالک متمثل شد و به نزد قریش آمد و گفت: من با قبیله خود شما را یاري می
کنم، علم خود را به من دهید؛ پس علم را گرفت و لشکر بسیار از شیاطین به ایشان نمود و ایشان را به صورت اهل قبیله سراقه
به نظر کافران و مسلمانان در آورد، و این باعث زیادتی جرأت قریش گردید.
چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم این حال را مشاهده نمود اصحاب خود را فرمود که:
دیده هاي خود را بپوشید و به جانب مشرکان نظر مکنید و تا من شما را رخصت ندهم شمشیر از غلاف مکشید، پس دست
نیاز به درگاه خداوند بی نیاز برداشت و مشغول دعا و تضرع گردید و عرض کرد: پروردگارا! این گروه یاوران دین تواند،
اگر اینها کشته شوند دیگر تو را در زمین کسی عبادت نخواهد کرد. پس آن حضرت را غشی عارض شد که علامت نزول
وحی بود بر او، پس به حال خود بازآمد و عرق از جبین انورش می ریخت و فرمود: اینک جبرئیل از جانب حق تعالی به مدد
شما می آید با هزار نفر از ملائکه پیاپی؛ پس ابر سیاهی ظاهر شد با برق بسیار و بر بالاي لشکر حضرت ایستاد و مسلمانان
صداي
حیاه القلوب،
ج 4، ص: 901
اسلحه از آن می شنیدند و آواز کسی را می شنیدند که می گفت: نزدیک برو اي حیزوم (حیزوم نام اسب جبرئیل بود که در
آن روز بر آن سوار بود).
پسر حجاج گریبانش را گرفت و گفت: اي «1» چون ابلیس لعین جبرئیل امین را دید علم را از دست انداخت و برگشت، نبیه
سراقه! به کجا می روي؟ می خواهی لشکر را بشکنی؟ ابلیس دست بر سینه او زد و گفت: دور شو که من می بینم چیزي چند
که تو نمی بینی، من از پروردگار عالمیان می ترسم. چنانکه حق تعالی در قرآن مجید اشاره به این قصه فرموده وَ إِذْ زَیَّنَ لَهُمُ
وَ قالَ لا غالِبَ لَکُمُ الْیَوْمَ مِنَ النَّاسِ وَ « و یاد کنید آن را که زینت داد براي کافران شیطان عملهاي ایشان را » الشَّیْطانُ أَعْمالَهُمْ
.«3» « و گفت ابلیس که: هیچ کس غالب نمی شود بر شما امروز و من امان دهنده ام شما را » «2» إِنِّی جارٌ لَکُمْ
گویند: چون میان قریش و قبیله کنانه عداوتی بود چون به نزدیک قبیله ایشان رسیدند آن عداوت را به خاطر آوردند و
خواستند بر گردند که مبادا قبیله کنانه در این وقت انتهاز فرصت نموده بر ایشان بتازند، پس در اینجا ابلیس بصورت سراقه بن
مالک که از اشراف آن قبیله بود با لشکر بسیاري از شیاطین حاضر شد و گفت: من ضامن می شوم و شما را امان می دهم که
از قبیله کنانه به شما ضرري نرسد فَلَمَّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَکَصَ عَلی عَقِبَیْهِ وَ قالَ إِنِّی بَرِي ءٌ مِنْکُمْ إِنِّی أَري ما لا تَرَوْنَ إِنِّی أَخافُ
پس چون بدیدند هر دو لشکر یکدیگر را یا شیاطین دیدند » «4» اللَّهَ وَ اللَّهُ شَدِیدُ الْعِقابِ
ملائکه را، برگشت شیطان بر عقب خود و گفت: من بیزارم از شما بدرستی که من می بینم آنچه شما نمی بینید- یعنی ملائکه
.«5» « را- بدرستی که من می ترسم از خدا و عقوبت خدا سخت است
و از حضرت امام محمد باقر و حضرت امام جعفر صادق علیهما السلام منقول است که: شیطان
ص: 902
در لشکر مشرکان دست حارث بن هشام را در دست داشت، ناگاه نظر ابلیس بر ملائکه افتاد و از پس و پشت برگشت، حارث
گفت: اي سراقه! به کجا می روي؟ در چنین حالی ما را می گذاري؟! ابلیس گفت: من می بینم آنچه شما نمی بینید؛ حارث به
گمان آنکه او سراقه است گفت: دروغ می گوئی، نمی بینی مگر لئیمان مدینه را؟ پس دست بر سینه حارث زد و گریخت و
مردم گریختند، و چون به مکه آمدند گفتند: سراقه ما را گریزاند.
چون خبر به سراقه رسید به نزد قریش آمد و سوگند یاد کرد که من از جنگ شما خبر نشدم تا خبر گریختن شما را شنیدم و
.«1» من در آن جنگ حاضر نبودم؛ و چون مسلمان شدند دانستند که آن شیطان بوده است
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: جبرئیل بر شیطان حمله آورد و او گریخت و جبرئیل از عقب او می رفت تا به دریا
فرو رفت و می گفت: پروردگارا! مرا وعده داده اي که تا روز جزا زنده باشم، به وعده خود وفا کن.
و به سند دیگر روایت کرده است که: ابلیس در هنگام گریختن به جبرئیل گفت: مگر پشیمان شده اید از مهلتی که مرا داده
اید؟ و روایت کرده است که از امام جعفر صادق علیه السّلام پرسیدند: اگر جبرئیل
به ابلیس می رسید او را می کشت؟ حضرت فرمود: نه و لیکن او را ضربتی می زد که معیوب می شد تا روز قیامت.
- پس ابو جهل بیرون آمد به میان دو لشکر و گفت: خداوندا! هر که از ما و ایشان قطع رحم بیشتر کرده است و چیزي آورده
است که ما نمی دانیم آن را، پس در این بامداد او را هلاك گردان.
و به روایت ابو حمزه ثمالی ابو جهل گفت: خداوندا! دین ما قدیم است و دین محمد تازه است، هر یک را که دوست تر می
اگر طلب » «2» داري و نزد تو پسندیده تر است امروز اهل آن را یاري ده؛ پس حق تعالی فرستاد إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَکُمُ الْفَتْحُ
فتح
ص: 903
.«1» -« و نصرت کردید پس آمد بسوي شما فتح چنانکه دعا کردید
پس حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام کفی سنگریزه بر داشت و به دست حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم داد و
پس خدا بادي فرستاد و آن ،« قبیح باد این روها » « شاهت الوجوه » حضرت به امر جبرئیل آن را بر روي کافران ریخت و فرمود
سنگریزه ها را بر روي کافران زد و ایشان گریختند و هر که قدري از آن سنگریزه به او رسید در آن روز کشته شد چنانکه
و در .« و نینداختی تو در هنگامی که انداختی و لیکن خدا انداخت » «2» حق تعالی فرموده وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمی
آن روز هفتاد نفر از کافران کشته شدند و هفتاد نفر اسیر شدند؛ و حضرت فرمود: مگذارید که ابو جهل بدر رود، پس عمرو
بن جموح ابو جهل را دید و ضربتی بر
رانش زد و آن ملعون ضربتی بر عمرو زد که دستش از بازو جدا شد و آویخت! پس عمرو دست بریده را به زیر پا گذاشت و
قوت کرد و دست را جدا کرد و انداخت و باز مشغول جنگ شد! عبد اللّه بن مسعود گفت: من وقتی رسیدم به ابو جهل که او
از شتر افتاده بود و در خون خود دست و پا می زد گفتم: سپاس خداوندي را که تو را چنین ذلیل کرد، پس سر برداشت و
گفت: خدا تو را ذلیل کند، دین از براي کیست؟ گفتم:
از براي خدا و رسول خدا و من الحال تو را می کشم؛ و پاي خود را بر گردنش گذاشتم، آن ملعون گفت: به گردنگاه صعبی
بالا رفتی اي چراننده گوسفندان، هیچ چیز بر من دشوارتر از این نیست که چون تو کسی مرا بکشد، کاش یکی از فرزندان
عبد المطلب مرا می کشت یا مردي از احلاف قریش! پس خود را از سرش کندم و سرش را جدا کردم و به خدمت حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شتافتم و در قدم مبارکش انداختم و عرض کردم: یا رسول اللّه! بشارت باد تو را که سر ابو
.«3» جهل است. حضرت چون سر آن بداختر را دید به سجده افتاد و شکر حق تعالی بجا آورد
و از ابن عباس منقول است که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر کشتگان بدر ایستاد فرمود:
ص: 904
اي گروه خدا! شما را جزاي بد دهد، مرا به دروغ نسبت دادید و من راستگو بودم؛ و مرا به خیانت نسبت دادید،
و من امین بودم؛ پس متوجه ابو جهل لعین شد و فرمود: این طاغی تر از فرعون بود، چون فرعون یقین کرد به هلاکت اقرار
.«1» کرد به یگانگی خدا و این ملعون چون یقین کرد به هلاك لات و عزي را خواند
و در کتب حدیث و سیر از سهیل بن عمرو روایت کرده اند که گفت: در روز بدر مردان سفید دیدم در میان آسمان و زمین
.«2» که هر یک علامتی داشتند و کافران را می کشتند و اسیر می کردند
و از ابو رهم غفاري روایت کرده اند که گفت: من و پسر عم من بر سر آب بدر بودیم در روز جنگ، چون کمی اصحاب
محمد و بسیاري لشکر قریش را دیدیم گفتیم: چون لشکرها برابر یکدیگر می ایستند لشکر محمد را غارت می کنیم، و چنان
تخمین می کردیم که لشکر آن حضرت چهار یک لشکر قریش بودند، در این سخن بودیم که ناگاه دیدیم که ابري بر بالاي
لشکر پیدا شد و صداي اسلحه به گوش ما می رسید، پس ابر دیگر پیدا شد به همین نحو ناگاه دیدیم که اصحاب محمد دو
برابر لشکر قریش شدند، پسر عم من از مشاهده این احوال ترسید و هلاك شد و من به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و
.«3» آله و سلّم رفتم و مسلمان شدم
و از صهیب روایت کرده اند که: بسیار دستها بریده شد و جراحتها ظاهر شد در روز بدر که خون از آن جاري نشد و آن
.«4» علامت ضربت ملائکه بود
و ابو برده گفت که: در روز بدر سه سر آوردم به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و گفتم:
یا رسول
اللّه! دو سر را من بریدم و سوم را دیدم که مرد سفید بلندي ضربتی زد و این سر
ص: 905
.«1» افتاد و من برداشتم، حضرت فرمود که فلان ملک بود
و سایب گفت که: در روز بدر کسی مرا اسیر نکرد، چون قریش گریختند من نیز گریختم ناگاه دیدم که مرد سفیدي که اسب
ابلقی سوار بود از میان آسمان و زمین فرود آمد و مرا بست و انداخت، پس عبد الرحمن بن عوف رسید و چون مرا بسته دید
.«2» برداشت و به خدمت حضرت آورد
و از ابو رافع مولاي حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مروي است که گفت: من غلام عباس بن عبد المطلب بودم و
اسلام در خانه ما در آمده بود و من مسلمان شده بودم و ام الفضل زن عباس مسلمان شده بود و عباس از قوم خود می ترسید و
اظهار اسلام نمی کرد و اسلام خود را پنهان می داشت زیرا که مال بسیار در پیش مردم داشت و دشمن خدا ابو لهب از جنگ
بدر تخلف کرد و بجاي خود عاص بن هشام را فرستاده بود، چون مصیبت قریش به او رسید او ذلیل شد و ما در خود قوتی
یافتیم و من مرد ضعیفی بودم و در حجره زمزم تیر می تراشیدم، روزي نشسته بودم و مشغول کار خود بودم و ام الفضل نزد من
نشسته بود و شادي می کردیم بر فتح مسلمانان، ناگاه دیدم ابو لهب را که پاهاي خود را می کشد و می آید تا آنکه در کنار
حجره نشست و پشت او به جانب پشت من بود، چون اندك زمانی شد ابو
سفیان پیدا شد ابو لهب گفت: اي پسر برادر! بیا نزدیک من که خبر راست را تو داري، پس ابو سفیان را در پهلوي خود نشاند
و مردم نزد ایشان ایستاده بودند و گفت:
اي پسر برادر! بگو که چگونه بود امر لشکر شما؛ ابو سفیان گفت: بخدا سوگند که هیچ نشد بغیر آنکه بر خوردیم با لشکر
ایشان و تا رسیدند به ما شکست خوردیم و گریختیم و کشتند و اسیر کردند و هر چه خواستند کردند، و با این حال من
ملامت نمی کنم لشکر خود را زیرا که مردان سفید دیدم که بر اسبان ابلق سوار بودند در میان آسمان و زمین که هیچ کس
برابر ایشان نمی توانست ایستاد. ابو رافع گفت: من در این وقت گفتم: آنها ملائکه بوده اند، پس
ص: 906
ابو لهب دست برداشت و به روي من زد، من برجستم که او را بزنم، مرا برداشت و بر زمین زد و خواست مرا بزند، ناگاه ام
الفضل برخاست و ستون خیمه را برداشت و چنان بر سر ابو لهب زد که سرش شکافته شد و گفت: آقاي او حاضر نیست تو او
را ضعیف می شماري؟! پس با مذلت و خواري برخاست و به خانه رفت و هفت روز بیشتر نماند تا مبتلا به مرض عدسه شد و
آن مرض او را کشت، و چون مردم از مرض عدسه اجتناب می کردند که سرایت می کند سه روز او در خانه افتاده بود و
کسی او را برنمی داشت دفن کند و پسرهایش نزدیک او نمی رفتند تا آنکه مردم ملامت کردند پسرهاي او را که پدر شما در
خانه گندیده است او را دفن
نمی کنید؟! پس به ضرورت او را کشیدند و به طرف اعلاي مکه او را بیرون بردند و سنگ بر او انداختند تا در زیر سنگ
پنهان شد و اکنون بر سر راه عمره واقع است و هر که از آنجا می گذرد سنگی چند بر او می اندازد و بمنزله کوهی از سنگ
.«1» جمع شده است. و ابو الیسر که خواست عباس را اسیر کند نتوانست پس ملکی او را یاري کرد بر اسیر کردن او
و شیخ مفید از زهري روایت کرده است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شنید که نوفل بن خویلد به جنگ
آمده است گفت: خداوندا! نوفل را از من کفایت کن، چون قریش منهزم شدند حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام او را دید
که حیران مانده است در معرکه و نمی داند که چه کند، حضرت ضربتی بر سر او زد که بر خود او فرو رفت، پس شمشیر را
کشید و بر پاي او زد و پایش را قطع نمود، و چون بر زمین افتاد سرش را برید و به خدمت حضرت آورد و در وقتی رسید که
حضرت می فرمود که: کی خبر از نوفل دارد؟ حضرت امیر علیه السّلام فرمود که: من کشتم او را یا رسول اللّه، پس حضرت
.«2» گفت: اللّه اکبر حمد می کنم خداوندي را که دعاي مرا در حق او مستجاب فرمود
و ابن شهر آشوب روایت کرده است: چون ابو یسر انصاري عباس را اسیر کرد و به
ص: 907
خدمت حضرت آورد عباس گفت: او مرا اسیر نکرد بلکه پسر برادرم علی مرا اسیر کرد، حضرت فرمود که: راست
می گوید عم من، آن ملک بزرگواري بود که بصورت علی آمده بود و حق تعالی ملائکه را که به یاري من فرستاده همه را
.«1» بصورت علی فرستاده است تا مهابت ایشان در دل دشمنان زیاد گردد
به سند دیگر از ابو یسر روایت کرده است که گفت: عباس و عقیل را دیدم که مردي بر اسب ابلقی سوار بود ایشان را می
کشید می آورد تا به نزد علی بن ابی طالب علیه السّلام رسید پس ایشان را به آن حضرت تسلیم کرد و گفت: بگیر عم خود را
.«2» و برادر خود را که تو اولائی به ایشان، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: آن جبرئیل بود
و در حدیث معتبر از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: جراحت یافتگان مشرکان را در روز بدر چون سؤال
.«3» می کردند که: کی جراحت زد تو را؟ می گفت: علی بن ابی طالب، و چون این را می گفت می مرد
و در اکثر کتب معتبره خاصه و عامه از حضرت امام زین العابدین و امام محمد باقر علیه السّلام و ابن عباس و دیگران روایت
کرده اند: در شب بدر آب کم بود، حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود: کیست که برود و مشک آبی بیاورد؟ و
هیچ کس اجابت نکرد زیرا که شب تاریک بود و هوا سرد بود و باد تندي می وزید و خوف دشمن بود؛ پس حضرت امیر
المؤمنین علیه السّلام مشکی برداشت و سر چاه رفت و چون دلوي نیافت خود به چاه فرو رفت و مشک را پر کرد و روانه شد،
در اثناي راه باد تندي
از پیش رو به او رسید که نتوانست راه رفتن، پس نشست تا باد گذشت، و چون برخاست و روانه شد باد دیگر به او رسید با
همان شدت و نشست تا آن هم گذشت، تا آنکه سه مرتبه چنین شد- و به روایت دیگر: هر مرتبه آب ریخته می شد و بر می
چون به خدمت آن حضرت آمد -«4» گشت و پر می کرد مشک را
ص: 908
پرسید که: ابو الحسن! چرا دیر آمدي؟ گفت: یا رسول اللّه! سه مرتبه باد تندي به من رسید که از هول آنها لرزیدم، رسول خدا
صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمود که: می دانی آنها کی بودند؟ گفت: نه، فرمود که: باد اول جبرئیل بود با هزار ملک و هر
یک بر تو سلام کردند و گذشتند، و باد دوم میکائیل بود با هزار ملک و هر یک بر تو سلام کردند، و باد سوم اسرافیل بود با
.«1» هزار ملک و هر یک بر تو سلام کردند، و آنها به مدد ما آمده اند
و از حضرت امام محمد باقر و حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که: ملائکه در روز بدر عمامه هاي سفید بر سر
داشتند و عمامه هاي ایشان صاحب نشان بود یعنی دو علاقه داشت که یکی را از پیش رو و دیگري را از عقب آویخته بودند
و به روایت دیگر: ؛«2»
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عمامه بر سر بست و دو علاقه آویخت یکی پیش و یکی از عقب و جبرئیل نیز چنین
و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به دست خود ،«3» کرد
بر سر امیر المؤمنین علیه السّلام عمامه بست و یک علاقه از پیش افکند و یکی از عقب و فرمود: بخدا سوگند که چنین است
.«4» تاجهاي ملائکه
و در حدیث معتبر دیگر از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که: ملائکه اي که یاري حضرت رسول صلّی اللّه
علیه و آله و سلّم کردند در روز بدر پنج هزار ملک بودند و در زمینند و به آسمان بالا نخواهند رفت تا یاري حضرت صاحب
.«5» الامر علیه السّلام بکنند
بدان که در عدد آنها که به شمشیر آتش بار نصرت آثار حیدر کرار در جنگ بدر کشته شدند خلاف است، بعضی از
مخالفان گفته اند که: مقتولان کفار چهل و نه نفر بودند و بیست و دو نفر ایشان به تیغ امیر المؤمنین علیه السّلام کشته شدند
و اکثر گفته اند که: بیست ؛«6»
ص: 909
و محمد بن اسحاق از مخالفان روایت کرده است که: آنچه آن حضرت کشت ؛«1» و هفت نفر به تیغ آن حضرت کشته شدند
و موافق روایات و سیر معتبره شیعه هفتاد نفر از کفار در جنگ بدر کشته شدند و از ؛«2» زیاده بود بر آنچه همه صحابه کشتند
آن جمله سی و پنج نفر به سیلاب تیغ بی دریغ امیر المؤمنین علیه السّلام به آتش جهنم رسیدند و سی و پنج نفر دیگر به تیغ
.«3» ملائکه و سایر صحابه هلاك شدند
.«4» و به روایت شیخ مفید: نصف بیشتر مقتولان به شمشیر مولاي مؤمنان به درك اسفل نیران شتافتند
و به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السّلام منقول است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم فرمود در روز بدر که: احدي از فرزندان عبد المطلب را مکشید و اسیر مکنید که ایشان به اختیار خود به این جنگ نیامده
.«5» اند
و کلینی به سند صحیح از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: چون قریش فرزندان عبد المطلب را به جنگ بدر
بیرون آوردند و رجزخوانان قریش شروع کردند در رجز خواندن، طالب پسر ابو طالب شروع کرد به رجز خواندن و در رجز
خواندن نفرین بر لشکر خود می کرد که کشته و مغلوب گردند از لشکر اسلام و دعا می کرد که لشکر مسلمانان غالب
گردند، چون قریش رجز او را شنیدند گفتند: این ما را شکست خواهد داد؛ و او را برگردانیدند. و فرمود که: او در باطن
.«6» مسلمان بود
ص: 910
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: ابو بشر انصاري عباس و عقیل را اسیر کرد و ایشان را به خدمت حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم آورد، حضرت از او پرسید که: آیا کسی تو را یاري کرد بر گرفتن ایشان؟
گفت: بلی مردي مرا یاري کرد که جامه هاي سفید پوشیده بود و من او را نمی شناختم.
حضرت فرمود که: او از ملائکه بود.
پس حضرت، عباس را گفت که: فدا بده براي خود و براي پسر برادر خود عقیل- و به روایت دیگر: براي دو پسر برادر خود
.-«1» عقیل بن ابی طالب و نوفل بن حارث
عباس گفت: یا رسول اللّه! من مسلمان بودم و لیکن قوم مرا به جبر به جنگ آوردند.
حضرت فرمود که: خدا اسلام تو را بهتر می داند و اگر راست گوئی تو را جزا خواهد داد و اما
به حسب ظاهر تو به یاري دشمن ما آمده بودي، اي عباس! شما خواستید با خدا خصمی کنید خدا ما را بر شما غالب گردانید،
اي عباس! بده فداي خود و پسر برادر خود را.
و چون عباس چهل اوقیه طلا با خود آورده بود و مسلمانان از او به غنیمت گرفته بودند گفت: یا رسول اللّه! آن طلا را به
فداي من حساب کن.
حضرت فرمود: نه، این چیزي است که خدا به من داده است، به حساب فدا محسوب نمی شود.
عباس گفت: من مال دیگر بغیر آن ندارم.
آن جناب فرمود که: دروغ می گوئی چه شد آن مالی که به ام الفضل سپردي در مکه و گفتی اگر مرا حادثه اي رو دهد این
را میان خود قسمت کنید.
عباس گفت: کی تو را خبر داد به این؟ حضرت فرمود: خدا مرا خبر داد.
عباس گفت: شهادت می دهم که تو پیغمبر خدائی زیرا که بغیر از خدا دیگري بر این مطلع نبود. پس عباس گفت: جمیع مال
مرا می گیري که من از مردم به دست خود سؤال
ص: 911
اي پیغمبر! بگو مر آنان را که در دستهاي » کنم، پس حق تعالی این آیه را فرستاد یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِمَنْ فِی أَیْدِیکُمْ مِنَ الْأَسْري
اگر بداند خدا در دلهاي شما خیري، هرآینه عطا » إِنْ یَعْلَمِ اللَّهُ فِی قُلُوبِکُمْ خَیْراً یُؤْتِکُمْ خَیْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْکُمْ ،« شمایند از اسیران
و بیامرزد شما را و خدا » «1» وَ یَغْفِرْ لَکُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ « کند شما را بهتر از آنچه گرفته شده است از شما به علت فدا
.«2» « آمرزنده و مهربان است
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر
علیه السّلام این قصه منقول است و در آخر حدیث فرمود که: چون عباس به مدینه هجرت کرد بعد از اسلام، مالی از براي
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از ناحیه اي آوردند پس آن حضرت عباس را گفت: اي عباس! رداي خود را بگشا
و بهره اي از این مال بگیر، عباس ردا را گشود و حضرت زر بسیاري در رداي او ریخت و فرمود: این از جمله آن است که
.«3» خدا فرموده یُؤْتِکُمْ خَیْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْکُمْ
و کلینی به سند حسن از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده است که: این آیه که گذشت در حق عباس و عقیل و نوفل
پسر عمّ حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نازل شد، و فرمود که:
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نهی نمود در روز بدر از کشتن احدي از بنی هاشم و از کشتن ابو البختري؛ و ابو
البختري قبول نکرد که اسیر شود و کشته شد، و این سه نفر از بنی هاشم اسیر شدند، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و
سلّم علی بن ابی طالب علیه السّلام را فرستاد که: ببین از بنی هاشم کی در اینجا هست، چون امیر المؤمنین علیه السّلام به برادر
خود عقیل گذشت از براي خدا نظر به جانب او نکرد و گذشت، عقیل گفت: اي برادر! بیا به جانب من حال مرا می بینی، باز
متوجه او نشد و به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت: یا رسول اللّه! عباس در دست فلان کس
است و عقیل در
دست فلان است و نوفل در دست فلان است؛ پس آن حضرت به نزد ایشان آمد و چون به عقیل رسید گفت: اي عقیل! ابو
جهل کشته شد، عقیل گفت: دیگر شما را در مکه منازعی نیست، اگر ایشان را تمام کش نکرده اید از
ص: 912
پی ایشان بروید؛ پس عباس را به خدمت آن حضرت آوردند حضرت فرمود که: خود را و پسرهاي برادران خود را فدا بده،
عباس گفت: بروم و از قریش گدائی کنم؟ فرمود: از آن مال بده که نزد ام الفضل گذاشتی و گفتی که: اگر مرا عارضه اي رو
دهد در این سفر این را صرف خود و فرزندان خود کن، عباس گفت: اي پسر برادر! کی این خبر را به تو داد؟
فرمود که: جبرئیل از جانب خدا خبر آورد، و گفت: بخدا سوگند که کسی این را ندانست و گواهی می دهم که تو پیغمبر
خدائی. پس اسیران همه کافر به مکه برگشتند بغیر عباس و عقیل و نوفل که ایشان مسلمان شدند و خدا این آیه را در شأن
.«1» ایشان فرستاد
برگشتیم به روایت علی بن ابراهیم: پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به عقیل گفت که: خدا کشت ابو جهل و
عقیل ؛«2» عتبه و شیبه و منبه و نبیه و نوفل را و اسیر شد سهیل بن عمرو و نضر بن حارث و عقبه بن ابی معیط و فلان و فلان
گفت: بعد از این در مکه کسی با تو منازعه نمی تواند کرد، اگر خوب مجروح کرده اي و کشته اي ایشان را خوب و اگر
قوتی در ایشان مانده است تعاقب کن ایشان
را؛ حضرت از سخن او متبسم گردید.
و کشتگان بدر هفتاد نفر بودند و اسیران نیز هفتاد نفر بودند و امیر المؤمنین علیه السّلام از ایشان بیست و هفت نفر را خود تنها
کشته بود و احدي از مسلمانان اسیر کافران نشده بودند پس اسیران را به ریسمانها بستند و پیاده می کشیدند. و از اصحاب
بود که یکی از نقبا بود، «3» حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نه نفر شهید شدند که یکی از ایشان سعد بن خیثمه
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بار کرد و نزد غروب آفتاب در اثیل فرود آمدند که در دو فرسخی بدر واقع
است، و در راه آن حضرت نظري کرد بسوي عقبه بن ابی معیط و نضر بن حارث که هر دو را به یک ریسمان بسته بودند، پس
نضر به عقبه گفت که: اي عقبه! من و تو هر دو کشته خواهیم شد، عقبه گفت: در میان همه قریش من و تو را خواهند کشت؟
ص: 913
نظري بسوي ما کرد که من در آن نظر مرگ را دیدم. پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله «1» [ گفت: بلی زیرا که [محمد
و سلّم فرمود که: یا علی! نضر و عقبه را بیاور و عقبه مرد خوش روئی بود و موهاي بلند داشت، حضرت امیر المؤمنین علیه
السّلام موهاي سر او را گرفت و همه جا او را کشید تا به خدمت حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد، نضر گفت:
یا محمد! سؤال می کنم از تو بحق رحم و خویشاوندي که میان من و
تو هست که بگردانی مرا مانند یکی از قریش، اگر آنها را بکشی مرا بکشی و اگر از آنها فدا بگیري از من فدا بگیري،
حضرت فرمود که: میان من و تو خویشی نیست، خدا رحم را به اسلام قطع کرد، یا علی! او را پیش آر و گردن بزن، عقبه
گفت: یا محمد! آیا تو نگفتی که قریش را دستگیر کرده نمی باید کشت؟ حضرت فرمود که: تو از قریش نیستی تو گبري
هستی از اهل صفوریه و آن پدري که تو را به او نسبت می دهند تو به سال از او بزرگتري؛ پس فرمود که: یا علی! عقبه را نیز
گردن بزن.
چون نضر و عقبه کشته شدند انصار ترسیدند که مبادا حضرت همه اسیران را بکشد، پس به خدمت آن حضرت ایستادند و
گفتند: یا رسول اللّه! ما هفتاد نفر از قریش را کشتیم و هفتاد نفر از ایشان را اسیر کردیم و ایشان قوم و خویشان تواند، ایشان را
به ما ببخش یا رسول اللّه و فدا از ایشان بگیر و ایشان را رها کن. پس حق تعالی این آیه را فرستاد که ما کانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَکُونَ لَهُ
نبوده است پیغمبري را که او را اسیران بوده باشد- که اگر خواهد فدا بگیرد و اگر » : یعنی «2» أَسْري حَتَّی یُثْخِنَ فِی الْأَرْضِ
پس در آیات بعد مؤمنان را عتابها ؛« خواهد رها کند- تا بسیار بکشد کافران را و ایشان را در زمین ذلیل و مغلوب گرداند
پس بخورید از آنچه به غنیمت گرفته » : یعنی «3» فرمود به سبب طمع در فدا و غنیمت، پس فرستاد فَکُلُوا مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلالًا طَیِّباً
اید حلال و
.«4» « پاکیزه
و علی بن ابراهیم روایت کرده است که: حق تعالی در این آیه مرخص فرمود ایشان را
ص: 914
در فدا گرفتن و رها کردن اسیران و شرط کرد بر ایشان که اگر فدا می گیرید از ایشان به عدد آنها که از ایشان فدا گرفته اید
در سال آینده از شما کشته خواهند شد به دست ایشان، و مسلمانان به این شرط راضی شدند و گفتند: امسال فدا می گیریم و
نفع دنیا می بریم و در سال آینده شهید می شویم و داخل بهشت می شویم؛ پس در جنگ احد هفتاد نفر از مسلمانان شهید
شدند و باقیمانده اصحاب گفتند که: چرا چنین شد؟ تو ما را وعده نصرت کردي، پس حق تعالی فرستاد که: شما خود کردید
.«1» این را به آن شرطی که در بدر کردید و به فدا گرفتن راضی شدید
و شیخ طبرسی روایت کرده است که: اکثر فداي مشرکان چهار هزار درهم بود و کمتر آن هزار درهم بود، پس قریش به
تدریج فدا می فرستادند و اسیران را رها کردند تا آنکه زینب دختر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که زوجه ابو
العاص بن ربیع بود گردنبند خود را که حضرت خدیجه به او داده بود براي فداي شوهر خود ابو العاص فرستاد، چون حضرت
آن گردنبند را دید خدیجه را به یاد آورد و متألم شد؛ چون صحابه این حالت را در حضرت مشاهده کردند، فداي زینب را
و حضرت ابو العاص را بی فدا رها کرد به -«2» بخشیدند- و به روایت دیگر حضرت از ایشان درخواست و ایشان بخشیدند
شرط آنکه زینب را مانع نشود از آمدن
.«3» به خدمت آن حضرت و او وفا به شرط خود کرد
ابن ابی الحدید که از مشاهیر علماي اهل سنت است در شرح نهج البلاغه گفته است که:
من چون این قصه را نزد سید نقیب استاد خود خواندم گفت: آیا ابو بکر و عمر در آنجا حاضر نبودند و ندیدند که حضرت
رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم براي قلاده زینب چنین متأثر شد و از مسلمانان استدعا کرد که به او فدا را ببخشند؟ آیا
فاطمه که بهترین زنان عالمیان بود کمتر از زینب بود؟ بر تقدیري که آن حدیث دروغ که بر پیغمبر بستند راست بود و
حضرت فاطمه را در فدك حقی نبود، ایشان نمی توانستند از براي خاطرجوئی فاطمه از
ص: 915
.«1» ؟ مسلمانان طلب کنند که فدك را به فاطمه بگذارند؟ آیا مسلمانان در این باب مضایقه می کردند
برگشتیم به روایت شیخ طبرسی، روایت کرده است که: چون مسلمانان یافتند که حضرت از گرفتن فدا کراهت دارد، سعد بن
معاذ گفت: یا رسول اللّه! این اول جنگی است که ما با کافران کردیم اگر ایشان را بکشیم بهتر است از آنکه فدا بگیریم. عمر
گفت: یا رسول اللّه! اینها تکذیب تو کردند و تو را از مکه بیرون کردند، اینها را گردن بزن و علی را بفرما که عقیل را گردن
.«2» بزند و مرا بفرما تا فلان را گردن بزنم
مؤلف گوید: این ملعون در این سخن غرضی بغیر این نداشت که شاید برادر امیر المؤمنین علیه السّلام کشته شود با آنکه
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در اول جنگ فرمود که هیچ کس از بنی
هاشم را مکشید که ایشان به رضاي خود به این جنگ نیامده اند، و این عجب است که این شجاعت چگونه بعد از بستن دست
اسیران در او بهم رسید و در اثناي جنگ چرا یک کس را نکشت.
به اتفاق راویان خاصه و عامه مجملا در میان صحابه در این باب اختلاف شد تا آنکه به فدا گرفتن قرار یافت چنانکه گذشت
.«3»
و از حضرت امام محمد باقر علیه السّلام منقول است که در روز بدر فداي هر مرد از مشرکان چهل اوقیه طلا بود که هر اوقیه
.«4» چهل مثقال طلا بود بغیر از عباس که از او صد اوقیه گرفته شد چنانکه گذشت
و از عباس مروي است که گفت: به عوض آنچه از من گرفته شد خدا آن قدر به من داد که الحال بیست غلام دارم که براي
من تجارت می کنند که کمتر مایه ایشان بیست هزار درهم
ص: 916
است و خدا سقایت زمزم را به من داد که با جمیع اموال مکه آن را برابر نمی کنم و امید آمرزش نیز از پروردگار خود دارم
.«1»
و در تفسیر حضرت امام حسن عسکري علیه السّلام مذکور است که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بسوي
مدینه هجرت کرد، ابو جهل رسالتی بسوي آن حضرت فرستاد که: آن باد نخوتی که در سر داشتی تو را از مکه به مدینه
افکند و باز آن نخوت را ترك نمی کنی تا آنکه همه قریش اتفاق کنند و تو را با اعوان تو مستأصل کنند؛ و از این مقوله
سخنان بسیار گفت. چون فرستاده آن ملعون اداي رسالت کرد در حضور صحابه
و در آن وقت حضرت در بیرون مدینه بود و در جواب فرمود: ابو جهل مرا به مکاره و کشتن تهدید می کند و پروردگار
عالمیان مرا به ظفر و یاري نمودن وعده می کند و خبر خدا راست تر است و گفته خدا به قبول کردن سزاوارتر است، محمد را
ضرر نمی رساند بعد از یاري و فضل و کرم خدا، هر که او را اطاعت نکند او را خوار گرداند یا بر او غضب نماید، بگو به او
که:
اي ابو جهل! تو به نزد من فرستاده اي سخنی چند را که شیطان در خاطر تو انداخته است و من جواب می گویم تو را به آنچه
خداوند رحمان در دل من می افکند: بعد از بیست و نه روز میان ما و تو جنگ خواهد شد و خدا تو را به دست ضعیفترین
اصحاب من خواهد کشت و عن قریب تو و عتبه و شیبه و ولید و فلان و فلان در چاه بدر کشته خواهید افتاد و از شما هفتاد
نفر را خواهم کشت و هفتاد نفر را اسیر خواهم کرد و از ایشان فداي گران خواهم گرفت. پس حضرت ندا فرمود جمعی را که
حاضر بودند که: می خواهید بنمایم به شما محل کشته شدن هر یک از آنها را که در قتال مقتول خواهند شد؟ گفتند: بلی،
فرمود:
بیائید بر سر چاه بدر تا بنمایم به شما.
چون نام بدر را شنیدند بغیر علی بن ابی طالب علیه السّلام کسی اجابت نکرد و دیگران گفتند:
محتاج به سواري و خرجی می شویم براي این سفر و بر ما دشوار است تحصیل اینها! حضرت به یهودان که حاضر بودند
خطاب نمود که: شما چه
می گوئید؟ گفتند: می خواهیم
ص: 917
در خانه هاي خود باشیم و احتیاج نداریم به دیدن آنچه تو به دروغ دعوي می کنی؟
حضرت فرمود: شما را در رفتن بسوي بدر تعبی نیست به یک گام می توانید به آنجا رسیدن؛ مؤمنان گفتند: راست است
فرموده رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می رویم و مشرّف می شویم به دانستن این معجزه، و منافقان گفتند: امتحان می
کنیم این دروغگو را تا دروغ او ظاهر شود و رسوا گردد! پس حضرت فرمود: گام بردارید، چون گام برداشتند در گام دوم
خود را نزد چاه بدر دیدند و بسیار تعجب کردند، حضرت فرمود: چاه را علامت قرار دهید و از هر طرف بپیمائید؛ چون قدري
پیمودیم فرمود: اینجا محل کشته شدن ابو جهل است و فلان انصاري او را خواهد کشت و سرش را ابن مسعود جدا خواهد
کرد؛ پس فرمود:
دیگر بپیمائید از جانب دیگر، و فرمود: اینجا موضع کشتن عتبه است و اینجا موضع کشتن شیبه است و اینجا محل هلاك ولید
است، و همچنین تا آنکه موضع کشته شدن مجموع هفتاد نفر را بیان کرد و فرمود: از امروز حساب کنید روز بیست و نهم این
.«1» قضیه واقع خواهد شد
و علی بن ابراهیم به سند موثق از حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که:
در روز بدر چون مشرکان گریختند اصحاب حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر سه صنف بودند:
صنفی نزد خیمه آن حضرت بودند، و صنفی بر غنیمت غارت بردند، و صنفی به طلب دشمن رفتند و اسیر کردند و غنیمت
گرفتند، چون غنیمتها و اسرا را جمع کردند انصار
در باب اسیران سخن گفتند، پس حق تعالی فرستاد ما کانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَکُونَ لَهُ أَسْري حَتَّی یُثْخِنَ فِی الْأَرْضِ چون خدا مباح
گردانید بر ایشان اسیران و غنیمتها را سعد بن معاذ انصاري که از آنها بود که نزد خیمه آن حضرت مانده بودند گفت: یا
رسول اللّه! ما که پی دشمن نرفتیم نه از آن بود که جهاد را نخواهیم و نه آنکه از دشمن می ترسیدیم و لیکن براي این نزد
خیمه شریفه تو ماندیم که مبادا مشرکان از جانب دیگر بر سر تو آیند و تو تنها باشی، و وجوه مهاجران و اشراف انصار اکثر
نزد خیمه بودند، و مردم بسیارند و غنیمت
ص: 918
اندك است و اگر غنیمتها را به آنها دهی که جنگ کرده اند براي اصحاب تو چیزي نمی ماند؛ و او از این می ترسید که
حضرت غنیمتها و پوشش و سلاح و اسب کشتگان را میان جهاد کنندگان قسمت نماید و به گروهی که نزد خیمه مانده بودند
چیزي ندهد، و در این باب میان صحابه نزاع شد تا آنکه از حضرت پرسیدند: این غنیمتها از کیست؟ پس حق تعالی این آیه
سؤال می کنند- اي محمد- از تو از حکم غنیمتهاي کافران بگو که » «1» فرستاد یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْأَنْفالِ قُلِ الْأَنْفالُ لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ
چون این آیه نازل شد و خدا ایشان را در غنیمت بهره اي نداد ناامید برگشتند، پس حق تعالی آیه ،« آنها از خدا و رسول است
خمس را فرستاد و حضرت خمس خود را نیز به ایشان بخشید و خمس بر نداشت و همه را میان ایشان قسمت کرد.
پس سعد بن ابی وقاص گفت: یا
رسول اللّه! آیا سواره قتال کننده را مانند ضعیفان که کارزار نکرده اند بهره می دهی؟ حضرت فرمود: مادرت به عزاي تو
.«2» نشیند خدا به برکت ضعیفان شما را بر دشمنان یاري داد
و قطب راوندي و دیگران روایت کرده اند که: در آن شب حضرت را خواب نمی برد، از سبب آن پرسیدند، حضرت فرمود:
.«3» ناله عباس در بند نمی گذارد که من به خواب روم، پس بند را از او گشودند تا حضرت به خواب رفت
و ابن بابویه از حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام روایت کرده است که فرمود: من خضر را در خواب دیدم پیش از جنگ بدر
چون صبح .« یا هو یا من لا هو الّا هو » : به یک شب و گفتم: مرا چیزي تعلیم فرما که به آن نصرت یابم بر دشمنان، فرمود: بگو
شد خواب خود را به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عرض کرد فرمود: یا علی! اسم اعظم را یاد تو داده است؛ پس
.«4» حضرت امیر علیه السّلام فرمود: این نام بزرگوار پیوسته بر زبان من بود در روز بدر
ص: 919
و در کتاب اختصاص از حضرت امام موسی کاظم علیه السّلام روایت کرده است که: عباس در میان اسیران بود در جنگ بدر
و گفت: ندارم چیزي که به فدا بدهم، پس جبرئیل نازل شد و گفت: طلائی دفن کرده است در خانه خود و ام الفضل زن خود
را بر آن مطلع کرده است، امیر المؤمنین علیه السّلام را بفرست تا آن را از نزد ام الفضل بیرون آورد. چون این خبر را به عباس
نقل فرمود و نشان دفینه را داد، عباس
امیر المؤمنین علیه السّلام را رخصت داد که برود و آن طلا را از ام الفضل بگیرد. چون امیر المؤمنین علیه السّلام طلا را حاضر
اگر خدا خیري در دلهاي شما بداند به شما خواهد » : نمود عباس گفت: اي فرزند برادر! مرا فقیر کردي؛ پس حق تعالی فرستاد
«2» .«1» « داد بهتر از آنچه از شما گرفته شده است
ابن بابویه به سند معتبر از امام جعفر صادق علیه السّلام روایت کرده است که: حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم در
.«3» نماز بر کشتگان بدر هفت تکبیر و نه تکبیر گفت
نعمانی به سند معتبر از امام محمد باقر علیه السّلام روایت کرده است که: جبرئیل در روز بدر علمی براي حضرت رسول صلّی
اللّه علیه و آله و سلّم آورد که نه از پنبه بود و نه از کتان و نه خز و نه حریر بلکه از برگ درختان بهشت بود، و حضرت آن را
در آن روز گشود و ظفر یافت و فتح کرد، پس آن را پیچید و به امیر المؤمنین علیه السّلام داد و امیر المؤمنین آن را در جنگ
بصره گشود و ظفر یافت، پس آن را پیچید و آن اکنون نزد ماست و کسی آن را نخواهد گشود تا قائم آل محمد علیه السّلام
.«4» آن را بگشاید
در بعضی از کتب معتبره مذکور است که: در جنگ بدر ضربتی بر خبیب بن یساف خورد و دست او از دوش جدا شد و او
دست خود را نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آورد و آن حضرت بر جاي خود گذاشت و دعا کرد
تا ملتئم شد، و چنان شد که اثري از بریدن ظاهر
ص: 920
.«1» نبود
ایضا روایت کرده است که شمشیر عکاشه بن محصن شکست در جنگ بدر، پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم
چوبی به دستش داد و به اعجاز حضرت شمشیر برنده سفید بلندي شد و به آن شمشیر جهاد کرد تا مشرکان گریختند، و آن
شمشیر را داشت تا هنگام وفات؛ و همچنین شمشیر سلمه بن اشهل در آن جنگ شکست و حضرت ترکه اي در دست داشت
.«2» به او داد و فرمود: به این جهاد کن، پس شمشیر نیکوئی شد و پیوسته با آن شمشیر جهاد می کرد
و روایت کرده اند که: گریختن مشرکان در جنگ بدر نزد زوال شمس بود و حضرت امر فرمود که چاه بدر را خاك ریختند
و فرمود که کشتگان کافران را در چاه ریختند، پس بر سر چاه ایستاد و یک یک را به نام آواز کرد و فرمود: آیا وعده
پروردگار خود را یافتید که حق است؟ بدرستی که من وعده پروردگار خود را حق یافتم، بد قومی بودید شما براي پیغمبر
خود، مردم دیگر مرا تصدیق کردند و شما مرا تکذیب کردید، شما مرا بیرون کردید و دیگران مرا پناه دادند، شما با من قتال
کردید و دیگران مرا یاري کردند؛ بعضی از صحابه گفتند: یا رسول اللّه! ندا می کنی گروهی را که مرده اند؟ حضرت فرمود:
آنها سخن مرا مثل شما می شنوند و لیکن یاراي جواب گفتن ندارند و الحال دانسته اند که آنچه من گفتم به ایشان حق است.
پس حضرت نماز عصر را در بدر ادا فرمود و بار کرد
و پیش از غروب آفتاب در اثیل فرود آمد.
به روایت دیگر: نماز عصر را در اثیل ادا نمود، و چون یک رکعت از نماز عصر بجا آورد تبسم فرمود، چون سلام نماز گفت
پرسیدند: سبب تبسم شما چه بود؟ فرمود:
میکائیل بر من گذشت و بر بالش گرد بود و تبسم نمود و گفت: کافران را تعاقب کرده بودم پس جبرئیل آمد و بر مادیانی
سوار بود و موي پیشانی اسبش را گره زده بود و غبار بسیار
ص: 921
بر یال اسبش نشسته بود، پس گفت: یا محمد! حق تعالی در هنگامی که مرا به یاري تو فرستاد امر کرد مرا که از تو جدا نشوم
.«1» تا تو راضی شوي، آیا راضی شدي؟ من گفتم: بلی راضی شدم
و بدان که در عدد شهداي بدر از مسلمانان خلاف است: بعضی گفته اند چهارده نفر بودند، شش نفر از مهاجران و هشت نفر
بعضی گفته اند یازده نفر بودند، چهار نفر از مهاجران و هفت نفر از انصار؛ بعضی دوازده گفته اند، و عدد انصار ؛«2» از انصار
و قول اول اشهر است. .«4» بعضی مجموع شهدا را نه نفر گفته اند ؛«3» را هشت گفتند
و اما نامهاي ایشان:
از مهاجران: اول، عبیده بن حارث بود پسر عم رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که در بدر ضربت خورد و در صفرا به
؛«5» می گفتند « ذو الشمالین » حق واصل شد و در آنجا مدفون شد؛ دوم، عمیر بن ابی وقاص؛ سوم، عمیر بن عبد ود که او را
چهارم، عاقل بن ابی بکیر؛ پنجم، مهجع آزاد کرده عمر؛ ششم، صفوان بن بیضا.
از انصار: اول، مبشر بن عبد
المنذر؛ دوم، سعد بن خیثمه که از نقبا بود؛ سوم، حارثه بن سراقه؛ چهارم و پنجم، عوف و معوذ پسران عفرا؛ ششم، عمیر بن
آزاد کرده حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله « انسه » حمام؛ هفتم، رافع بن معلی؛ هشتم، یزید بن حارث؛ و بعضی گفته اند که
و سلّم در بدر کشته شد؛ و بعضی گفته اند که معاذ بن ماعص و عبید بن سکن در بدر مجروح شدند و به آن جراحت مردند
.«6»
باب سی و یکم در بیان غزوات و وقایعی که بعد از جنگ بدر تا غزوه احد واقع شد
شیخ طبرسی و علی بن ابراهیم روایت کرده اند که: چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جنگ بدر بسوي مدینه
مراجعت نمود، یهودان را در سوق بنی قینقاع جمع کرد و فرمود:
اي گروه یهود! حذر نمائید از خدا مثل آنچه نازل ساخت بر قریش در جنگ بدر، مسلمان شوید پیش از نزول غضب حق
تعالی بر شما و می دانید شما که من پیغمبر مرسلم و در کتابهاي خود وصف مرا خوانده اید.
یهودان گفتند: اي محمد! تو را فریب ندهد آنکه برخوردي با گروهی که ایشان را علمی به طریق جنگ کردن نبود و فرصت
یافتی بر ایشان، بخدا سوگند که اگر با ما کارزار نمائی هرآینه خواهی دانست که مائیم مردان.
بگو مر کافران را که: » «1» پس حق تعالی این آیه را فرستاد قُلْ لِلَّذِینَ کَفَرُوا سَتُغْلَبُونَ وَ تُحْشَرُونَ إِلی جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ الْمِهادُ
.« بزودي مغلوب خواهید شد از مسلمانان و محشور خواهید گردید بسوي جهنم و بد قرار گاهی است جهنم براي شما
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شش روز بنی قینقاع را محاصره نمود؛ و گویند: ابتداي محاصره در روز شنبه
نیمه
ماه شوال بود در ماه بیستم از هجرت تا آنکه بعد از شش روز امان طلبیدند و نازل شدند به شرط آنکه حضرت هر حکم که
خواهد در باب ایشان بفرماید، پس عبد اللّه بن ابیّ برخاست و گفت: یا رسول اللّه! ایشان دوستان و هم سوگندانند با ما و
پیوسته ما را حمایت کرده اند و سیصد زره پوش و چهار صد نفر بی سلاحند، می خواهی در این بامداد همه را به قتل رسانی؟
و ایشان با قبیله خزرج هم سوگند بودند
ص: 926
و با قبیله اوس پیمانی نداشتند و چندان مبالغه و التماس کرد تا حضرت ایشان را بخشید و از سر کشتن ایشان گذشت؛ پس
که نزدیک به شام است قرار گرفتند. و حق تعالی در شأن عبد اللّه بن ابیّ و بعضی « اذرعات » ایشان از مدینه بیرون رفتند و در
از خزرج که با او موافقت کردند در حمایت یهودان این آیه را فرستاد یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِ ذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِیاءَ
.«2» تا آخر آیات « اي گروه مؤمنان! مگیرید یهودان و ترسایان را دوستان » «1»
و شیخ طبرسی و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند که: چون رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از جنگ بدر
بسوي مدینه طیبه مراجعت نمود بعد از هفت روز متوجه قبیله بنی سلیم شد زیرا که شنید ایشان بر سر آبی جمعیت کرده اند
می گفتند و سه شب در آنجا ماند و محاربه واقع نشد و با غنائم بسیار معاودت نمود و بقیه ماه شوال و ذي « کدر » که آن را
القعده در مدینه ماند و در این مدت اسیران را
بیرون رفت و سببش آن بود که ابو سفیان ملعون نذر کرده بود که غسل جنابت « سویق » فدا گرفت و رها کرد؛ پس به غزوه
نکند و آب بر سر نریزد تا به جنگ محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بیاید! پس با صد سوار قریش بیرون آمد از مکه تا به
چهار فرسخی مدینه رسیدند و به نزد بنی النضیر آمد که یک طایفه از یهودان مدینه بودند و در خانه حیّ بن اخطب را که
یکی از رؤساي ایشان بود زد و او در براي او نگشود، پس به نزد سلام بن مشکم که رئیس بنی نضیر بود رفت و به او رازي
چند گفت و برگشت و به اصحاب خود ملحق شد، و جمعی از قریش را بسوي مدینه فرستاد که آمدند به ناحیه عریض و دو
کس از انصار را کشتند و برگشتند، چون حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر این قضیه مطلع شد به طلب ایشان بیرون
رسید، و چون به ابو سفیان نرسید مراجعت نمود، و چون ایشان به تعجیل می گریختند بعضی از توشه « قرقره الکدر » رفت تا به
غزوه » خود را که در میان آنها سویق بود- یعنی آرد بو داده- انداختند و مسلمانان برداشتند و به این سبب این جنگ را
ص: 927
نامیدند، و در عرض این سفر به بازار عرب رسیدند و تجارت سودمند کردند و چون برگشتند گفتند: یا رسول اللّه! ما « السویق
.«1» در این سفر نفعها بردیم و آزاري نکشیدیم آیا ثواب جهاد کردن داریم؟ حضرت فرمود که: بلی ثواب جهاد دارید
و مروي است که:
در همین ماه ذیحجه عثمان بن مظعون که از زهّاد صحابه و ربیب آن حضرت بود به رحمت الهی واصل شد و در بقیع مدفون
و احوال او بعد از این ان شاء اللّه تعالی مذکور خواهد شد. ،«2» شد
و چون حضرت از غزوه السویق بسوي مدینه مراجعت نمود و بقیه ماه ذیحجه و ماه محرم در مدینه توقف فرمود خبر رسید که
گروهی از قبیله غطفان جمعیت نموده اند و اراده مدینه دارند و رئیس ایشان مردي است که او را دعثور بن حارث می گویند،
پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم با چهار صد و پنجاه نفر از صحابه از مدینه بیرون آمد متوجه ایشان شد، چون
می گفتند با لشکر « ذو امر » حضرت به نزدیک ایشان رسید گریختند و بر سر کوهها رفتند پس حضرت در وادي یی که آن را
خود نزول فرمود و باران بسیاري در آن وقت بارید و حضرت تنها از وادي عبور فرمود به جانب دیگر و جامه هاي خود را که
از باران تر شده بود کند و بر درختی انداخت که بخشکد و در زیر درخت خوابید و اعراب بر سر کوهها حضرت را می
دیدند، پس اعراب به دعثور که بزرگ و شجاعترین ایشان بود گفتند که: در این وقت محمد از اصحاب خود جدا مانده است
و فرصت غنیمت است برو و آن حضرت را هلاك کن و اگر طلب یاري از اصحاب خود کند تا اصحاب به او می رسند تو
پس دعثور -«3» کار خود کرده اي- و به روایتی: سیلاب آمد و وادي را پر کرد که صحابه از وادي عبور نمی توانستند کردن
شمشیر
بر گرفت و به جانب آن حضرت روانه شد تا بر سر حضرت ایستاد با شمشیر برهنه و گفت: یا محمد! امروز کی تو را از من
خلاص می کند؟ حضرت گفت: خدا. پس جبرئیل دستی بر سینه او زد که افتاد و شمشیر از دستش رها شد، پس
ص: 928
حضرت شمشیر را گرفت و بر سرش ایستاد و گفت: کی تو را از من خلاص می دهد؟
گفت: هیچ کس و شهادت می دهم به وحدانیت خدا و پیغمبري تو و بخدا سوگند یاد می کنم که دیگر لشکري براي تو جمع
نکنم. پس حضرت شمشیر را به او داد و او را بخشید، دعثور گفت: تو و اللّه کرم کردي و از من بهتر بودي، حضرت فرمود
که: کی سزاوارتر است به کرم کردن از من.
چون دعثور به قوم خود ملحق شد گفتند: چه شد تو را که با شمشیر برهنه بر سر او رفتی و او خوابیده بود و او را نکشتی؟
گفت: در آن وقت مرد سفید بلندي را دیدم که دست بر سینه من زد که بر پشت افتادم و دانستم که او ملکی بود پس شهادت
گفتم و مسلمان شدم و سوگند یاد کردم که دیگر با او جنگ نکنم. و قوم خود را به اسلام دعوت کرد، پس حق تعالی این
اي» «1» آیه را فرستاد یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ یَبْسُطُوا إِلَیْکُمْ أَیْدِیَهُمْ فَکَفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنْکُمْ
گروه مؤمنان! یاد کنید نعمت خدا را بر خود در هنگامی که قصد کردند گروهی که بگشایند بسوي شما دستهاي خود را پس
بازداشت خدا دستهاي ایشان را
.«2» « از شما
واقع شد، و آن قصه چنان بود که بعد از شش ماه از جنگ بدر حضرت شنید که کاروان قریش با « غزوه قرده » پس بعد از آن
از راه عراق به شام می روند، زیرا که بعد از واقعه بدر از ترس اصحاب حضرت -«3» ابو سفیان- و به روایتی با صفوان بن امیه
از راه حجاز به شام تردد نمی کردند، و مال بسیاري از نقره و متاع تجارت در آن قافله هست پس حضرت زید بن حارثه را با
صد سوار بر سر راه ایشان فرستاد، و چون به کاروان رسیدند اعیان قوم همه گریختند و مسلمانان کاروان را پیش کرده به
جدا کرد و باقی را بر اهل سریه قسمت -«4» مدینه آوردند و حضرت خمس آن را- که به روایتی بیست هزار درهم بود
فرمود،
ص: 929
.«1» و دو مرد از آن کاروان اسیر کردند یکی فرات بن حیان بود و چون اسلام اختیار کرد او را نکشتند
و در کتب معتبره ایراد نموده اند که: در سال دوم هجرت سریه عمیر بن عدي واقع شد و سببش آن بود که زنی از یهود بود
که او را عصماء بنت مروان می گفتند و عیب مسلمانان بسیار می گفت و حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را هجو
می کرد. حضرت عمیر را فرستاد که داخل خانه او شد و شمشیر بر سینه او گذاشت و او را به دونیم کرد و همان شب برگشت
.«2» و نماز صبح را با حضرت ادا کرد
چنانکه بعد از این مذکور «3» بعضی این قضیه را در وقایع سال سوم از هجرت ایراد نموده اند
می شود ان شاء اللّه تعالی.
و در همین سال بود کشتن کعب بن اشرف و او مردي بود از اکابر یهود و شاعر بود و پیوسته به هجو رسول خدا صلّی اللّه علیه
و آله و سلّم و مسلمانان مشغول بود و ایذاي ایشان می نمود، چون خبر فتح بدر به او رسید به غایت ملول شد و به مکه رفت و
کفار قریش را پرسش نمود و بر مصائب ایشان بسیار گریست و ایشان را بر قتال حضرت تحریص نمود، و چون برگشت و این
پس محمد بن مسلمه گفت: یا رسول « اللّهمّ اکفنی ابن اشرف بما شئت » خبر به آن حضرت رسید او را نفرین کرد و فرمود
اللّه! اگر خواهی من کفایت شرّ او می کنم؟ رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم او را اجازت فرمود و با سعد بن معاذ به امر
حضرت مشورت نمود و به بهانه قرض گندم ابو نائله را که برادر رضاعی کعب بود به نزد او فرستادند، و چون ابو نائله با او
صحبت بسیار داشت و اظهار مودت نمود گفت: براي حاجتی آمده ام به نزد تو می خواهم افشا نکنی، اي کعب! آمدن این
مرد به مدینه بلائی شد براي ما زیرا به سبب او جمیع عرب با ما دشمن شدند و در صدد محاربه برآمدند و راه تجارت و آمد و
شد مسدود گشته.
کعب گفت: من به شما گفتم که چنین خواهد شد.
ص: 930
ابو نائله گفت: چند نفر از قوم ما هستند که با من در رأي متفقند و ما را احتیاجی رو داده و از تو مقداري طعام به قرض می
خواهیم
و هر چه تو بگوئی به گرو می دهیم.
کعب گفت: زنان خود را به گرو دهید.
ابو نائله گفت: چنین نکنیم و تو خوش روترین عربی و زنان ما به تو مایل خواهند شد.
گفت: فرزندان خود را بدهید.
ابو نائله گفت: این عاري می شود براي فرزندان ما و لیکن اسلحه خود را نزد تو به گرو می نهیم و شب می آوریم که کسی
مطلع نشود.
پس ابو نائله به خدمت آن حضرت آمد و واقعه را عرض کرد و شب با محمد بن مسلمه و سلکان بن سلامه و حارث بن اوس
روانه شدند و حضرت ایشان را تا بقیع مشایعت نمود و در حقّ ایشان دعا فرمود؛ آن شب چهاردهم ماه «1» و ابو عبس بن جبیر
بود؛ چون به در حصار آمدند و او را آواز دادند، او در پهلوي زن خود نشسته بود و نو داماد بود؛ خواست که برخیزد زن
گفت: در این شب به کجا می روي؟ گفت: محمد بن مسلمه و برادرم ابو نائله آمده اند، می روم ایشان را ببینم. زن گفت:
مرو که من آوازي می شنوم که خون از آن می چکد! هر چه زن ممانعت نمود او ممتنع نشد و به زیر آمد، محمد بن مسلمه به
رفقاي خود گفت: چون بیاید من سر او را می بویم و چون ببینید که من موي او را نیک بر دست پیچیده ام تیغ بر وي زنید.
چون کعب از حصار بیرون آمد او را به بهانه سیر مهتاب به سخن گرفتند و از حصار دور بردند.
گفت: عجب بوي خوشی از تو می آید، آیا رخصت می دهی که موي تو -«3» و به روایتی ابو نائله -«2» پس محمد بن مسلمه
را ببویم؟ گفت: آري؛ پس سر او را بوئید و مویش را محکم بر دست پیچید و گفت: بزنید دشمن خدا را.
چون شمشیرها بر او زدند کاري نشد، پس محمد بن مسلمه حربه اي بر شکم او
ص: 931
گذاشت و تا عانه اش شکافت، پس صداي عظیمی از او صادر شد که اهل قلعه ها همه خبردار شدند و آتشها افروختند و
حارث از شمشیر یاران خود به غلط زخمی برداشت.
پس سر او را جدا کردند و حارث را بر دوش گرفتند و به خدمت حضرت شتافتند، چون به خدمت حضرت رسیدند حضرت
ایشان را دعا کرد و آب دهان مبارك بر جراحت حارث مالید فی الحال شفا یافت و فرمود: بر هر که ظفر یابید از یهود بکشید.
.«1» این قضیه در چهاردهم ماه ربیع الاول بود
قبیله خزرج گفتند: ما نیز باید چنین کاري بکنیم و کسی که عدیل کعب باشد بکشیم که این شرف مخصوص ایشان نباشد،
پس رأي ایشان بر آن قرار گرفت که ابو رافع که او را سلام بن ابی الحقیق می گفتند بکشند، زیرا که ایذاي او به مسلمانان
بسیار می رسید و مشرکان را اعانت می نمود و او برادر کنانه شوهر صفیه بود و در نواحی خیبر حصاري داشت، پس عبد اللّه
بن عتیک و عبد اللّه بن انیس و عبد اللّه بن عتبه و ابو قتاده و یک مرد دیگر از حضرت رخصت طلبیدند و متوجه خیبر
گردیدند و حضرت عبد اللّه بن عتیک را بر ایشان امیر کرد، چون به نواحی حصار او رسیدند وقت غروب آفتاب بود و چهار
پایان ایشان از مراعی برگشته بودند و داخل حصار می شدند،
عبد اللّه بن عتیک به یاران خود گفت: شما اینجا باشید تا من بروم و شاید به حیله اي داخل حصار شویم. چون به در حصار
آمد با مردم داخل حصار شد به نحوي که او را نشناختند و در کناري پنهان شد تا آنکه دربان درها را بست و کلیدها را بر
میخی آویخت، چون به خواب رفتند برخاست و کلیدها را برداشت و در حصار را گشود و از نردبان غرفه اي که ابو رافع در
آنجا بود بالا رفت و هر دري را که می گشود و داخل می شد در را از آن طرف می بست تا به غرفه ابو رافع رسید، و چون
غرفه تاریک بود و نمی دانست که در کجا خوابیده است او را صدا زد، و چون جواب داد شمشیر را به جانب آواز او انداخت
و از غرفه بیرون آمد و لحظه اي صبر
ص: 932
کرد و باز به اندرون رفت و آواز خود را تغییر داد و گفت: این چه صدا بود؟ ابو رافع گفت:
کسی بر من شمشیر انداخت، پس از پی آواز او رفت و شمشیر را بر شکم او گذاشت و قوت کرد تا از پشتش بیرون رفت.
پس بیرون آمد و از نردبان به زیر آمد، و چون به سرعت می آمد از چند پله افتاد و ساقش شکست پس آن را به دستار خود
بست و به یک پا برمی جست تا از حصار بیرون آمد و به یاران خود ملحق شد. و چون به خدمت حضرت آمدند دست
.«1» مبارك بر پاي او مالید و در ساعت شفا یافت
و گویند که در ماه شعبان سال سوم هجرت،
حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم حفصه دختر عمر را به عقد خود در آورد. و در ماه رمضان این سال زینب دختر
.«2» خزیمه را به عقد خود در آورد؛ و در نیمه ماه رمضان این سال حضرت امام حسن علیه السّلام متولد شد
باب سی